زان طرۀ دل سوی ذَقَنت رفته رفته رفت >> چانه، زنخدان

در چه ز عَنبَرین رَسَنت رفته رفته رفت

پيشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ريخت

صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت

من بودم و دلی و هزاران شکستگی

آن هم به زلف پُر شکنت رفته رفته رفت

گفتی که رفته رفته چو عمر آيمت به سر

عمرم ز دير آمدنت رفته رفته رفت

رفتی به مصرِ حسن و نرفتی ازين غرور

آن جا که بوی پيرهنت رفته رفته رفت

جان را دگر به راه عدم ده نشان که دل

در فکر نقطه دهنت رفته رفته رفت

ای محتشم ! فغان که نيامد به گوش يار

آوازه ای که از سخنت رفته رفته رفت

محتشم کاشانی