اگر چه در ره هستی هزار دشواری ست/ پروین اعتصامی
اگر چه در ره هستی هزار دشواریست
چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست
به پات رشته فکنده است روزگار و هنوز
نه آگهی تو که این رشتهی گرفتاریست
به گرگ مردمی آموزی و نمیدانی
که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست
بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست
بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست
نهفته در پس این لاجوردگون خیمه
هزار شعبدهبازی، هزار عیاریست
سلام دزد مگیر و متاع دیو مخواه
چرا که دوستیِ دشمنان ز مکاریست
هر آن مریض که پند طبیب نپذیرد
سزاش تاب و تب روزگار بیماریست
به چشم عقل ببین پرتو حقیقت را
مگوی نور تجلّی فسون و طراریست
اگر که در دلِ شب خون نمیکند گردون
به وقتِ صبح چرا کوه و دشت گلناریست
به گاهوار تو افعی نهفت دایهی دهر
مُبرهن است که بیزار از این پرستاریست
سپردهای دل مفتون خود به معشوقی
که هر چه در دلِ او هست، از تو بیزاریست
بدار دست ز کِشتی که حاصلش تلخیست
بپوش روی ز آیینهای که زنگاریست
به خیره بارِ گران زمانه چند کشی
تو را چه مزد به پاداش این گرانباریست
فرشته زآن سبب از کیْد دیو بی خبر است
که اقتضای دلِ پاک، پاک انگاریست
بلند شاخهی این بوستانِ روحافزای
اگر ز میوه تهی شد، ز پَست دیواریست
چو هیچگاه به کار نکو نمیگروَیم
شگفت نیست گر آیین ما سیهکاریست
برو که فکرت این سودگر معامله نیست
متاع او همه از بهر گرم بازاریست
بخر ز دکه عقل آنچه روح میطلبد
هزار سود نهان اندر این خریداریست
زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک
فروخت بر همه و گفت مُشکِ تاتاریست
گُلش مبو که نه شغلیش غیر گلچینیست
غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریست
قضا چو قصد کُند، صَعوهای چو ثُعبانیست
فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست
کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهیست
کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست
عمارت تو شده است این چنین خراب ولیک
بخانهی دگران پیشه تو معماریست
بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت
سزای کار در آخر همان سزاواریست
بهِل که عاقبت کار سرنگون کندت
بلندیی که سرانجام آن نگونساریست
گریختن ز کژی و رمیدن از پستی
نخست سنگِ بنای بلند مقداریست
ز روشنایی جان، شامها سحر گردد
روان پاک چو خورشید و تن شب تاریست
چراغ دزد ز مخزن پدید شد، پروین!
زمان خواب گذشته است، وقت بیداریست
پروین اعتصامی
[«حقیقت.!.» هرگز نباید قربانی شود.!.]