آنجا روم کز اشک غم دریا نباشد/ رهی معیری
آنجا روم کز اشک غم دریا نباشد
غیر از سبو خونین دلی آنجا نباشد
دامن ز مهر و محبت کشیدم
کز مهربانی در زندگانی سودی ندیدم
اشک ندامت به چشمم گشودی
خوابم ربودی با آنکه بودی صبح امیدم
رفتی و آتش زدی محفلم را
چون تار مویت شکستی دلم را
فغان کز محبت نداری نصیبی سراپا فریبی
مِی نابی اما به جام رقیبی سراپا فریبی
به جز مرغ شب یاری ندارم
به آسودگان کاری ندارم
عشق تو باشد به عالم غم من
ای مایه غم! ببین عالم من
دردا! که عشق آتشین جز خون دل حاصل ندارد
سرگشته چون موجم ولی دریای غم ساحل ندارد
رهی معیری