دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم/ عماد خراسانی
دوستت دارم و دانم که تويی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شدهام دوست ندانم
غمم اين است که چون ماهِ نو انگشتنمايی
ورنه غم نيست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم حلقه اين دام شود تنگتر و من
دست و پايی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سر پرشور مرا نِه شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم
ساز بشکستهام و طائر پربسته نگارا!
عجبی نيست که اينگونه غمافزاست فغانم
نکتهی عشق ز من پرس به يک بوسه که دانی
پيرِ اين ديرِ کُهن مست کنم گرچه جوانم
سرو بودم سر زلف تو بپيچيد سرم را
ياد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم
آن لئيم است که چيزی دهد و بازستاند
جان اگر نيز ستانی ز تو من، دل نستانم
گر ببينی تو هم آن چهره به روزم بنشينی
نيمشب مست چو بر تخت خيالت بنشانم
که تو را ديد که در حسرت ديدار دگر نيست
آری آنجا که عيان است چه حاجت به بيانم
بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا!
تا قيامت به غم و حسرت ديدار بمانم
مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسيرم چه بهارم چه خزانم
گريه از مَردم هُشيار خلايق نپسندند
شدهام مست که تا قطرهی اشکی بفشانم
ترسم آخر بر اغيار برم نام عزيزت
چه کنم بیتو چه سازم؟ شدهای ورد زبانم
آيد آن روز عمادا که ببينم تو گويی
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم
عماد خراسانی
[«حقیقت.!.» هرگز نباید قربانی شود.!.]