این نگهبان سکوت شمع جمعیت تنهایی/ دکتر علی شریعتی
این نگهبان سکوت
شمع جمعیت تنهایی
حاجب درگه نومیدی
راهب معبد خاموشی
سالک راه فراموشی
چشم بر راه پیامی، پیکی...
دکتر علی شریعتی
این نگهبان سکوت
شمع جمعیت تنهایی
حاجب درگه نومیدی
راهب معبد خاموشی
سالک راه فراموشی
چشم بر راه پیامی، پیکی...
دکتر علی شریعتی
در کشور ياد ياس هايش:
بس راه به بينهايت دور،
صحراها کشيده تا به آفاق،
دريا ها گسترده تا دل نور...
دکتر شریعتی
بسوزم
چه اميد بندم در اين زندگانى
که در نااميدى سرآمد جوانى
سرآمد جواني و ما را نيامد
پيام وفايى از اين زندگانى
بنالم زمحنت همه روز تا شام
بگريم زحسرت همه شام تا روز
تو گويى سپندم بر اين آتش طور
بسوزم از اين آتش آرزو سوز
بود کاندرين جمع نا آشنايان
پيامى رساند مرا آشنايى؟
شنيدم سخنها ز مهر و وفا،
ليک نديدم نشانى زمهر و وفايى
چو کس با زبان دلم آشنا نيست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو يارى مرا نيست همدرد،
بهتر که از ياد ياران فراموش باشم
ندانم در آن چشم عابد فريبش
کمين کرده، آن دشمن دلسيه کيست؟
ندانم که آن گرم و گيرا نگاهش
چنين دلشکاف و جگرسوز از چيست؟
ندانم در آن زلفکان پريشان
دل بىقرار که آرام گيرد
ندانم که از بخت بد آخر کار
لبان که از آن لبان کام گيرد؟
دکتر شریعتی
من چيستم؟
افسانهاى خموش در آغوش صد فريب
گرد فريب خوردهاى از عشوه نسيم
خشمى که خفته در پس هر زهر خندهاى
رازى نهفته در دل شبهاى جنگلى
من چيستم؟
فريادهاى خشم به زنجير بستهاى
بهت نگاه خاطرهآميز يک جنون
زهرى چکيده از بن دندان صد اميد
دشنام زشت قحبه بدکار روزگار
من چيستم؟
بر جا زکاروان سبکبار آرزو
خاکسترى به راه
گم کرده مرغ در بدرى راه آشيان
اندر شب سياه
من چيستم؟
تک لکهاى ز ننگ به دامان زندگى
و ز ننگ زندگانى، آلوده دامنى
يک ضجه شکسته به حلقوم بىکسى
راز نگفتهاى و سرود نخواندهاى
من چيستم؟
لبخند پرملالت پاييزي غروب
در جستجوى شب
يک شبنم فتاده به چنگ شب
حيات گمنام و بىنشان
در آرزوى سر زدن آفتاب مرگ
دکتر شریعتی
خرداد ۱۳۳۶
مرگ شیرگیر
در حیرتم ز چرخ، که آن مرد شیرگیر
با دست روبهان دغل، شد چرا اسیر
ای شاهباز عزٌ و شرف، از چه از سریر
با های و هوی لاشخوران، آمدی به زیر
این آتشی که در دل این مُلک، شعله زد
با نیروی جوان بُد و ، با فکر بکر پیر
با عزم همچو آهنِ، آن مرد سال بود
با جویهای خون شهیدان سی تیر
با مشت رنجبر بُد و، فریاد کارگر
با ناله های مردم زحمتکش و فقیر
با خشم ملتی که، به چنگال دشمنان
بودند با زبونی، یک قرن و نیم اسیر
با آن که خفته است، به یک خانه، از حلب
با آن که ساخته است، یکی لانه، از حصیر
با مردمی، که آمده از زندگی به تنگ
با ملتی، که گشته است از روزگار سیر
افسوس، شیخ و نظامی و مست و دزد
چاقوکشان حرفهای و، مفتی اجیر
دکتر شریعتی
توتم
هرکسی توتمی دارد!
که با آن عشق می ورزد، دوست میدارد، میپرستد،
مینالد، دعا میکند، میگرید، اشک میریزد،
انتظار میکشد، صبر میکند، اخلاص میورزد،
ارزش مینهد، درد میکشد، رنج
میبرد، ایثار میکند، میگدازد.
از او زیباییهایی را که طبیعت ندارد، نیکیهایی را
که منطق نمیفهمد، قداستی را که از جنس
این دنیا نیست الهام میگیرد، میآموزد، مینوشد،
در ذرات خود حلول میدهد، و به وجدان محتاج
و تشنهاش میکند، به او ایمان دارد، بر او نماز میبرد،
غرور پولادینش را (که سر به هیچ اقتداری فرود نیاورده
است) مغرورانه بر قامت والای او می شکند
و اسماعیل نان، مقام، جان و حتی نام خویش را،
در مهراب خاطر او، به تیغ بیتابی، قربانی می کند،
و پس از طواف " یکتوئی " ، نماز " یکتائی "
سعی "بی توئی"، آنگاه ، هجرت بسوی او ، گذشته
از " شور شناختنش " ، " شعور فهمیدنش "
رسیده تا آخرین منزل حجش ،در "منی"ی عشق او،
"جشن خون" خویش را می گیرد و در پای او،
تا بام بلند " شهادت " صعود می کند ، و به معراج مرگ
سرخ می رود، و از سدرة المنتهیِ " ایثار " می گذرد،
و برای حیات دیگری، در خون خود غوطه
می خورد و در گودی قتلگاه خویش سر فرو می برد
و بر دو پهلویش، دو شهپر شوق، از اخلاص و
ایثار می روید و به سوی خدا پر می گشاید!
هر کسی توتمی دارد و توتم هر کسی
" ذکر " آدم بودن او است، یادگار بهشت آدم ،
یادآور هبوط و نالان غربت کویر .
هر کسی توتمی دارد و توتم هر کسی خویشاوند
آن منِ بهشتی او است،بازمانده آن منی که در
" زندگی " به " شهادت " رسیده است ، در هیاهوی
زاغان پلید و حریص و لجن خوار " روزمرگی " ،
خاموش گشته است و در نمایش مهوع زمین و
آتش بازی فریبنده زمانه ، فراموش شده است .
هر کسی توتمی دارد و توتم هر کسی یادآور آن است
که روزی او نیز آدمی بوده است و نشانه آن که هنوز
می تواند بپرستد، می تواند خود برای دیگری باشد،
می تواند عشق بورزد، از سود
و صلاح و واقعیت فراتر رفته است و می تواند معنی ارزش،
حقیقت و آرمان را فهم کند.
حتی می تواند تا " ایثار " اوج گیرد.
به هرحال، هر کسی توتمی دارد،
و توتم من " قلم " است.
هر قبیله ای توتمی را می پرستد،
که روح جد نخستین همه افراد قبیله در او حلول کرده است،
در او زنده جاوید است، روح قبیله در او جسم گرفته است،
کشتن او، خوردن او، بر افراد قبیله اش حرام است،
بر قبیله های دیگر حرام نیست، آنها بیگانه اند،
آنها توتمی دیگر دارند، از خون و خاک و نژاد و تبار توتمی دیگرند،
فروختن و مبادله و ریسیدن پشم و دوشیدن شیر و
کندن پوست و کشتن و خوردن هر توتمی بر افراد
قبیله اش حرام است ، توتم خدای قبیله است،
رب النوع قبیله، ناموس قبیله، تجسم روح و شرف
و قداست و حقیقت و شخصیت و تجلی ذات
و نژاد و تبار و وحدت و اصالت و جوهر انسانی مشترک
و ماهیت ماورائی مشترک تمامی قبیله است.
و قلم توتم قبیله من است .خدای همه قبایل،
خدای همه عالمیان بدان سوگند می خورد،
به هر چه از آن می تراود سوگند می خورد،
به خون سیاهی که از حلقومش
می چکد سوگند می خورد.
و من؟ قلم خویشاوند آن من راستین من است،
عطیه روح القدس من است، زبان دفترهای
خاکستری و سبز من است، همزاد آفرینش من،
زاد هجرت من، همراه هبوط من و انیس غربت
من و رفیق تبعید من و مخاطب نوع چهارم من
و همدم خلوت تنهائی و عزلت من و یادآور سرگذشت
و یادآور سرشت و بازگوی سرنوشت من است،
روح من است که جسم یافته است،
" آدم بودن من " است که شیئی شده است.
آن " امانت " است که به من عرضه شده است !
آه که چه سخت و سنگین است !
زمین در کشیدن بار سنگین می شکند،
کوهها به زانو می آیند
و آسمان می شکافد و فرو می ریزد.
قلم توتم قبیله من است، روح " ما " در آن یکی شده است،
" ما " در آن بهم آمیخته ایم، با همزندگی
می کنیم و بیکدیگری میرسیم، علیرغم زندگی –
که متلاشی می کند – و زمان – که
جدائی می افکند – و خود پرستی – که بیگانگی می آورد
– و ترس – که هر کسی را به خود می گریزاند –
و عقل – که رشته ها را می گسلد – و تنها می کند...
... قلم توتم من است، او نمی گذارد که فراموش کنم،
که فراموش شوم، که با شب خو کنم،
که از آفتاب نگویم، که دیروزم را از یاد ببرم،
که فردا را بیاد نیارم، که از " انتظار " چشم پوشم،
که تسلیم شوم، نومید شوم، به خوشبختی رو کنم،
به تسلیم خو کنم ، که ... !
قلم توتم من است، او در انبوه قیل و قال های روزمرگی،
هیاهوهای بیهودگی، کشاکش های پوچی،پلیدی های زندگی،
پستی های زمین، بیرحمی های زمان، خشونت خاک و حقارت
وجود ... شب و روز، در دستم، بر روی سینه ام،
پرشور و ملتهب و بی امان، این کلمات خدائی
را در خونم، در قلبم، در روحم، یادم، خیالم، خاطره ام،
وجدانم و خلقتم می ریزد که:
خدا گونگی، بهشت، آدم، تنهائی، حوا ، شیطان، عشق،
عصیان، بینائی ،هبوط ،کویر غربت ،رنج ،" امانت " ،
رسالت، انتظار ،انس ،اسارت ،جبر ،خودآگاهی ،
قیام، تشیع، خلافت، ولایت، ایمان ،مصلحت ،حقیقت ،
سنت، آیه، تقیه، تقلید، جهاد، اجتهاد، شهادت، ایثار
،مردم ،عطش ،طواف ،هجرت ،غیب ،احرام ،حج ،عرفات ،
مشعر ،منی ، ذبح ،معبد ... قلم توتم من است ،توتم ما است ،
به قلم سوگند، به خون سیاهی که از
حلقومش می چکد سوگند، به رشحه خونی که
از زبانش می تراود سوگند، به ضجه های
دردی که از سینه اش بر می آید
سوگند ... که توتم مقدسم را نمی فروشم، نمی کشم،
گوشت و خونش را نمی خورم،
به دست زورش تسلیم نمی کنم،
به کیسه زرش نمی بخشم، به سرانگشت تزویرش
نمی سپارم، دستم را قلم می کنم و قلمم را
از دست نمی گذارم ،چشمهایم را کور می کنم،
گوشهایم را کر می کنم، پاهایم را می شکنم،
انگشتانم را بند بند می برم ،سینه ام را
می شکافم، قلبم را می کشم ،حتی زبانم را می برم
و لبم را می دوزم...
اما قلمم را به بیگانه نمی دهم.
به جان او سوگند که جانم را فدیه اش می کنم،
اسماعیلم را قربانیش می کنم، به خون سیاه
او سوگند که در غدیر خون سرخم غوطه می خورم،
به فرمان او ،هر جا مرا بخواند ،هر جا مرا
براند ،هر چه از من بخواهد ،در طاعتش درنگ نمی کنم.
قلم توتم من است ،امانت روح القدس من است،
ودیعه مریم پاک من است، صلیب مقدس من
است ،در وفای او ،اسیر قیصر نمی شوم،
زرخرید یهود نمی شوم، تسلیم فریسیان نمی شوم،
بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم،
به صلیبم کشند، به چهار میخم کوبند، تا او که
استوانه حیاتم بوده است، صلیبب مرگم شود،
شاهد رسالتم گردد، گواه شهادتم باشد،
تا خدا ببیند که به نامجوئی، بر قلمم بالا نرفته ام،
تا خلق بداند که به کامجوئی بر سفره
گوشت حرام توتمم ننشسته ام، تا زور بداند،
زر بداند و تزویر بداند که امانت خدا را، فرعونیان
نمی توانند از من گرفت، ودیعه عشق را
قارونیان نمی توانند از من خرید و یادگار رسالت را
بلعمیان نمی توانند از من ربود...
هر کسی را، هر قبیله ای را توتمی است،
توتم من ،توتم قبیله من قلم است.
قلم زبان خدا است ،قلم امانت آدم است،
قلم ودیعه عشق است ،هر کسی را توتمی است،
و قلم توتم من است،
و قلم توتم ما است..!
دکتر شریعتی