دلا در راه حق گیر آشنایی/ عطار نیشابوری

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

دلا...! در راه حق گیر آشنایی

اگر خواهی که یابی روشنایی

چو مستِ خُنب وحدت گشتی ای دل

میندیش آن زمان تا خود کجایی

در افتادی به دریای حقیقت

مشو غافل همی زن دست و پایی

وگر نفس و هوا عقلت رُباید

تو می‌دان آن نفس از خود برایی...

عطار نیشابوری

ادامه نوشته...

وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم/ مولوی بلخی

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم

بندها را بردَرانم، پندها را بشکنم

چرخِ بد پیوند را من برگشایم بندبند

هم‌چو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم

پنبه‌ای از لاابالی در دو گوش دل نهم

پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم

مُهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم

تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم

تا به کی از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد

کی ز چُونی بَرتَر آیم؟ چندها را بشکنم

مولوی بلخی

[شورش و رهایی از طبیعت و صورت

ره بردن به سوی مستی و معنی]

روستایی گاو در آخور ببست/ مولوی بلخی

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

روستایی گاو در آخور ببست

شیر گاوش خورد و بر جایش نشست

روستایی شد در آخور سوی گاو

گاو را می‌جست شب آن کنج‌کاو

دست می‌مالید بر اعضای شیر

پُشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر

گفت شیر ار روشنی افزون شدی...

مولوی بلخی

ادامه نوشته...

روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست/ حافظ شیرازی

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست

مِنَّت خاکِ درت بر بصری نیست که نیست

ناظرِ روی تو صاحب نظرانند آری

سِرِّ گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست

اشکِ غَمّازِ من ار سرخ برآمد چه عجب؟

خجل از کردهٔ خود پرده دری نیست که نیست

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گَردی

سیل خیز از نظرم ره‌گذری نیست که نیست...

حافظ شیرازی

ادامه نوشته...

از خود گذشتگان را آیینه بی غبار است/ صائب تبریزی

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

از خود گذشتگان را آیینه بی‌غبار است

پیوسته صاف باشد بحری که بی‌کنار است

آن را که خُلقِ خوش هست تنها نمی‌گذارند

کی بی‌حریف ماند رندی که خوش قمار است؟

با ناز برنیایند اهل نیاز هرگز

گل گر پیاده باشد در بلبلان سوار است

دیوانه را ملامت اسباب خنده گردد

بر کبکِ مست سختی دامان کوهسار است

عاشق ز خاکساری بی‌بهره است از وصل

دیوار بوستان را از گل نصیبْ خار است

تا دل برید از آن زلف از سر نهاد شوخی

چشم به‌خواب‌رفته است دامی که بی‌شکار است

از خون مرده صائب سنگین‌تر است خوابت

جایی که هر رگ سنگ چون نبض بی‌قرار است

صائب تبریزی