http://persianpoetry.blogfa.com

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نيست/ محمد سلمانی

 

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

تيمور لنگ

بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نيست

باور كنيد پاسخ آیینه سنگ نيست

سوگند می‌خورم به مرام پرندگان

در عرف ما سزای پريدن تفنگ نیست

با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما

وقتی بيا كه حوصله‌ی غنچه تنگ نيست

در كارگاه رنگ‌رزان‌ِ ديار ما

رنگی برای پوشش آثار ننگ نيست

از بردگی مقام بلالی گرفته‌اند

در مكتبی كه عز‌ّت انسان به رنگ نيست

دارد بهار می‌گذرد با شتاب عمر

فكری كنيد، فرصت پلكی درنگ نيست

وقتی كه عاشقانه بنوشی پیاله را

فرقی میان طعم شراب و شرنگ نيست

تنها يكی به قله‌ی تاريخ می‌رسد

هر مرد پا‌شكسته كه تيمور لنگ نيست

محمد سلمانی

چنان ز پند شما ناصحان زمین گیرم/ محمد سلمانی

 

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

چنان ز پند شما ناصحان زمین‌گیرم

که گر دوباره نصیحت کنید، می‌میرم

مرا به خویشتنِ خویش وانهید که من

نه از قبیلۀ زُهدم، نه اهل تزویرم

مرا به حال دگردیسی‌ام رها سازید

که در شگفت‌ترین لحظه‌های تغییرم

اسیر وسوسۀ سفره‌های‌تان نشوم

که از سلالۀ مردان چشم و دل سیرم

حریم خواب من آن سوی خواب‌های شماست

اگرچه مثل شما واژگونه تعبیرم

کمی دقیق‌تر از هرکسی مرور کنید

مرا که صاحب داوودی از مزامیرم

شما به سوی همان قله‌ها شتابانید

که من ز فتح بلندای‌شان سرازیرم

مرا به پیروی از عاقلان چه می‌خوانید

که من برای خودم مرشدم، خودم پیرم!

محمد سلمانی

اتاقی بود و تختی بود و بازی با عروسک بود/ محمد سلمانی

 

اتاقی بود و تختی بود و بازی با عروسک بود

تو از آغاز دنیایت همین اندازه کوچک بود


تو معنای پریدن تا کجاها را ندانستی

تمام درکت از پرواز اوج بادبادک بود


در آن سو هفت شهر عشق را عطار می گردید

در این سو بین رفتن تا نرفتن پا به پا شَک بود


ندانستی نمی شد با عروسک ها عروسی کرد

که از آغاز این تصمیم امری نامبارک بود

نصیحت با تو ؟! اما نه ! خودم را خسته می کردم

نمی شد بیش از این دریافت با ذهنی که کودک بود


پشیمانی، پشیمانی، پشیمانی، پشیمانی

و پایان همان روزی که می گفتند اینک بود

محمد سلمانی

http://persianpoetry.blogfa.com/category/171/69

مار از پونه من از مار بدم می آید/ محمد سلمانی

 

مار از پونه، من از مار بَدَم می‌آید

یعنی از عامل آزار بَدَم می‌آید

هم از این هرزه علف‌های چمن بیزارم

هم ز همسایگی خار بَدَم می‌آید

کاش! می‌شد بنویسم بزنم بر درِ باغ

که من از این‌ همه دیوار بَدَم می‌آید

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم

ولی از مردِ تبردار بَدَم می‌آید

ای صبا! بگذر و بر مردِ تبردار بگو

که من از کار تو بسیار بَدَم می‌آید

عمقِ تنهایی احساس مرا دریابید

دارد از آینه انگار بَدَم می‌آید

آه...! ای گرمی دستان زمستانی من

بی‌ تو از کوچه و بازار بَدَم می‌آید

لحظه‌ها مثل ردیف غزلم تکراری است

آری...! از این‌ همه تکرار بَدَم می‌آید

شاعر: محمد سلمانی

http://persianpoetry.blogfa.com/category/171/69

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست/ محمد سلمانی

 

بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

باور كنید پاسخ آیینه سنگ نیست

سوگند می‌خورم به مرام پرندگان

در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست

با برگِ گُل نوشته به دیوار باغ ما

وقتی بیا كه حوصله‌ی غنچه تنگ نیست...

محمد سلمانی

»» ادامه شعر...

من معبد نسل بی زبانم/ محمد سلمانی

 

من معبد نسل بی زبانم

گلدستۀ خالی از اذانم

تسلیم ارادۀ زمینم

محکوم شماتت زمانم

در جادۀ خاکیان خاموش

یک پنجره رو به آسمانم

هم اشک ز دیده می چکانم

هم چشم به راه کاروانم

از من اگر چه دل بریدی

من با تو هنوز مهربانم

تو ناز بنفشه در بهاری

من غربت برگ در خزانم

تو بر سر عهد خود نمانی

من بر سر حرف خود بمانم

هر چند همیشه تو همینی

هر چند هماره من همانم

تو اوج بهای مومیایی

من نیز شکسته استخوانم

از مرگم اگر خبر نداری

آیینه بگیر بر دهانم

محمد سلمانی

http://persianpoetry.blogfa.com/category/171/69