http://persianpoetry.blogfa.com

اگر دو چشم تو مست مدام خواهد بود/ خواجوی کرمانی

 

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

اگر دو چشم تو مست مدام خواهد بود

خروش و مستی ما بر دوام خواهد بود

ز جام بادۀ عشقت خمار ممکن نیست

که شرب اهل مَودَّت مُدام خواهد بود

گمان برند کسانی که خام طبعانند

که کار ما ز مِی پخته خام خواهد بود...

خواجوی کرمانی

»» ادامه شعر...

تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت/ خواجوی کرمانی

 

تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت؟!

جامی بده که توبه به‌یک‌بار بشکنم

خواجوی کرمانی

http://persianpoetry.blogfa.com/category/126/13

آه از آن یار که نبود خبر از یارانش/ خواجوی کرمانی

 

آه از آن یار که نبود خبر از یارانش

داد از آن کس که نباشد غم غم‌خوارانش

یاری آن نیست که آگاه نباشد از یار

یار باید که بود آگهی از یارانش

زورمندی که گرفتار نشد در همه عمر

چه خبر باشد از احوال گرفتارانش

خواجوی کرمانی

»» ادامه شعر...

ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست/ خواجوی کرمانی

 

ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست

جانم از جام مِی عشق تو ديوانه و مست

تنم از مهر رخت مویی و از مویی کم

صد گره در خم هر مويت و هر مویی شست

هر که چون ماه نو انگشت‌نما شد در شهر

هم‌چو ابروی تو در باده‌پرستان پيوست...

خواجوی کرمانی

»» ادامه شعر...

آخر ای یار فراموش مکن یاران را/ خواجوی کرمانی

 

آخر ای یار ! فراموش مکن یاران را

دل سرگشته به دست آر جگرخواران را

عام را گر ندهی بار به خلوتگه خاص

ز آستان از چه کنی دور پرستاران را

وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز

این چه سودای محال است خریداران را...

خواجوی کرمانی

»» ادامه شعر...

ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم/ خواجوی کرمانی

 

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم

وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم

کنون کز پای می‌افتم ز مدهوشی و سرمستی

بجز ساغر کجا گیرد کسی از هم‌دمان دستم

اگر مستان مجلس را رعایت می‌کنی ساقی

از این پس بادهٔ صافی به صوفی ده که من مستم

منه پیمانه را از دست اگر با مِی سری داری

که من یک‌باره پیمان را گرفتم جام و بشکستم

مریز آب رخم چون من به مِی آب ورع بردم

ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم

اگر من دلق ازرق را به مِی شستم عجب نبود

که دست از دنیی و عقبی به خوناب قدح شستم

چه فرمایی که از هستی طمع برکن که برکندم

چرا گویی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم

اسیر خویشتن بودم که صید کس نمی‌گشتم

چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم

مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا

که صد چون من به دام آرد کسی کو می‌کشد شستم

خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید

کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم

چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو

اشارت کن که هم دردم به دست باد بفرستم

خواجوی کرمانی