ای نگار روحانی‌ خیز و پرده بالا زن/ ملک الشعرا بهار/ مسمط

ای نگار روحانی‌! خیز و پرده بالا زن

در سَوادِق لاهوت کوس لا و اِلا زن

در ترانهٔ معنی دم ز سر مولا زن

وانگه از غدیر خم بادهٔ تولا زن

تا ز خود شوی بیرون زین شراب روحانی

کز صفای او روشن جان باده‌ نوش آمد

در خم‌ غدیر امروز باده‌ای به جوش آمد...

ملک الشعرا بهار/ مسمط

ادامه نوشته...

ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پر فنون/ ناصر خسرو / مسمط

مسمط

ای گنبد زنگارگون ! ای پرجنون پرفنون !

هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون

دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتهی

ناصر خسرو قبادیانی

http://persianpoetry.blogfa.com/category/135/24

ادامه نوشته...

ای كه از كلك هنر نقش دل انگيز خدایی/ محمدحسین شهریار/ مسمط

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

ای كه از كلك هنر نقش دل‌انگيز خدایی

حيف باشد مَه من كاين همه از مِهر جدایی

گفته بودی جگرم خون نكنی باز كجایی

من ندانستم از اول كه تو بی‌مِهر و وفایی

عهد نابستن از آن بِه كه ببندی و نپایی

مدعی طعنه زند در غم عشق تو ز يادم

وين نداند كه من از بهر غم عشق تو زادم

نغمه بلبل شيراز نرفته است ز يادم...

محمدحسین شهریار / مسمط

تضمین از غزل سعدی

ادامه نوشته...

شبی در محفلی با آه و سوزی/ ملک الشعرا بهار / مسمط

شبی در محفلی با آه و سوزی

شنیدستم که مرد پاره‌ دوزی

چنین می گفت با پیر عَجوزی

«گلی خوش بوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به‌ دستم »

گرفتم آن گل و کردم خمیری

خمیری نرم و نیکو چون حریری

معطر بود و خوب و دلپذیری

«بدو گفتم که مُشکی یا عَبیری...

ملک الشعرا بهار / مسمط/ تضمین سعدی

ادامه نوشته...

المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان/ سنایی غزنوی/ مسمط

المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان

تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان

نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان

از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین

آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین

عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین

کاندر همه روی زمین مسکین‌تر از من نیست کس

آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر

در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر

رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر

بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس

دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم

چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم

اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم

از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس

چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون

من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون

کردم همه ره لاله‌گون گفتم که آن دلبر کنون

چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس

هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی

با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی

رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی

در باده آویزم همی کانده‌گسارم باده بس

سنایی غزنوی/ مسمط