عشق آمد و هنگامه در این خانه برانگیخت
آتشکده ها زین دل ویرانه برانگیخت
عشق آمد و از مستی چشمت سخنی گفت
غوغای مرا بر در میخانه برانگیخت
عشق آمد و انگشت به خون دل ما زد
تا نقش گل از پیکر پروانه برانگیخت
عشق آمد و خاموشی دریای خرد دید
طوفان بلا در دل دیوانه برانگیخت
فریاد ز خاموشی ات ای سرو سرافراز !
کز جان من این نعرۀ مستانه بر انگیخت
یک بوسه نداد آن لب افسونگر و افسوس
کز راز و من و ناز تو افسانه برانگیخت
آشفتگی موی تو بر جان من افکند
هر فتنه کز آن زلف سیه شانه برانگیخت
با موج تهیدست خروشیدم و گفتم
ما را هوس گوهر یک دانه برانگیخت
چون برق چرا خرمن خاصان حرم سوخت؟
آن شعله که نامحرم بیگانه برانگیخت
گردی که زند بوسه بر آیینۀ خورشید
از هستی ما بود که جانانه برانگیخت
نازم به شکرخند تو کز خامۀ رعدی
این نغمۀ پرشور به شکرانه برانگیخت
غلامعلی رعدی آذرخشی
1288-1378
در مهر ۱۲۸۸ شمسی در تبریز چشم به جهان گشود
در ۱۷ مرداد ۱۳۷۸ در تهران چشم از جهان فروبست
http://persianpoetry.blogfa.com/category/215/96