بشکفد بار دگر لالهی رنگین مُراد
غنچهی سرخِ فروبستهی دل بازشود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگارِ دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
لیک! هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلکِ بیجان شب و روز
بیخبر از همه خندان باشیم
بیغمی عیب بزرگی است که دور از ما باد!
کاشکی! آینهای بود درونبین که در او
خویش را میدیدیم
آنچه پنهان بود از آینهها میدیدیم
میشدیم آگه از آن نیروی پاکیزهنهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است
گر به شادیِ تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمهی خود خوانَد و از صحنه روَد
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
ژاله اصفهانی
http://persianpoetry.blogfa.com/category/232/106