قانون گِردباد بوَد روزگار را/ کلیم کاشانی
مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)
قانون گِردباد بوَد روزگار را
جز خار و خس زمانه به بالا نمیبرد.!.
کلیم کاشانی
متن کامل شعر در لینک زیر ↓
 
 مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)
قانون گِردباد بوَد روزگار را
جز خار و خس زمانه به بالا نمیبرد.!.
کلیم کاشانی
متن کامل شعر در لینک زیر ↓
از آن چشمی که میداند زبان بیزبانی را
نکویان یاد میگیرند طرز نکتهدانی را
به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی
درازی، عیب میباشد قبای زندگانی را
نمیخواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد
سپر از سینه کن تیرِ جفای آسمانی را
کنون کز رعشهی پیری به جامم مِی نمیماند
چه حاصل گر دهد دوران، شراب کامرانی را
بهسانِ سایه گر از ناتوانیها زمینگیرم
ز همراهانِ نیمواپس بنازم سختجانی را
ز رویَش دیده محروم است و گوش از مژده وصلش
که دوران بسته بر دل، شاهراه شادمانی را
دلم سیمای جنگ از چهرهی صلح تو مییابد
به آن چشمی که بیند در تغافل همزبانی را
بُود روزی که مِی در پردهی شب جلوهگر ماند
به ظلمت گر نشان دادند آب زندگانی را
کلیم! الفت به خارِ این چمن بهتر بُود از گُل
که دامنگیریش دارد نشان مهربانی را
کلیم کاشانی
990 همدان -- 1061 کشمیر
«در دامن الوند دگر غنچه شود گل
زنهار! مگویید کلیم از همدان نیست»
http://persianpoetry.blogfa.com/category/72
گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد
اول بلا به مرغ بلند آشیان رسد
ای باغبان ز بستن در پس نمیرود
غارتگر خزان چو به این گلستان رسد
حرف شب وصال که عمرش دراز باد
کوتهتر است از آن که ز دل بر زبان رسد...
کلیم کاشانی
مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)
وصلت غبار غم ز دل ما نمیبرد
می صیقل است و زنگ ز مینا نمیبرد
سرگشتگی به چرخ مرا تا نیاورد
نک گردباد راه به صحرا نمیبرد
آخر ز دست شوخی طفلان گریختیم
جایی که اشک پی به سر ما نمیبرد
شهرت بهر چه یار شد آفت به او رسید
رشکی دلم به عزلت عنقا نمیبرد
زین سان که از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب که رخت ز دیبا نمیبرد
ایمن نمیشود ز شبیخون گریهام
سیلاب تا پناه به دریا نمیبرد
بهر عصای راه عدم ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمیبرد
مکتوب را ز درد دل از بس گران کنم
گر سیل نامهبر شود آن را نمیبرد
قانون گردباد بود روزگار را
جز خار و خس زمانه به بالا نمیبرد
هرگز کلیم آرزوی کام هم نکرد
ناموس فقر را ز تمنّا نمیبرد
کلیم کاشانی
پيری رسيد و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
باريك بينی ات چو ز پهلوی عينك است 
بايد ز فكر دلبر لاغر ميان گذشت
وضع زمانه قابل ديدن دو بار نيست 
رو پس نكرد هر كه از اين خاكدان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشكر بهار
يك نيزه خون گل ز سر ارغوان گذشت
در راه عشق ، گريه متاع اثر نداشت 
صد بار از كنار من اين كاروان گذشت
حبّ الوطن نگر كه ز گل چشم بسته ايم 
نتوان ولی ز مشت خس آشيان گذشت
طبعی به هم رسان كه بسازی به عالمی 
يا همتی كه از سر عالم توان گذشت
در كيش ما تجرّد عنقا تمام نيست 
در قيد نام ماند اگر از نشان گذشت
مضمون سر نوشت دو عالم جز اين نبود 
كان سر كه خاكِ راه شد ، از آسمان گذشت
بی ديده راه اگر نتوان رفت، پس چرا 
چشم از جهان چو بستی از او می توان گذشت؟
بد نامی حيات ، دو روزی نبود بيش 
گويم كليم با تو كه آن هم چسان گذشت
يك روز صرف بستن دل شد به اين و آن 
روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت
کلیم همدانی(کاشانی)