بی خبر آمده ای باز در خواب شبم/ فریبا شش بلوکی
بیخبر
بیخبر آمدهای
باز در خوابِ شبم
کاش! هرگز نشود
صبح و بيدار شوم
*
کاش! میگفتی که من
دل چراغانی کنم
سر راهت گل سرخ
باز قربانی کنم
*
کاش! میگفتی...
فریبا شش بلوکی
بیخبر
بیخبر آمدهای
باز در خوابِ شبم
کاش! هرگز نشود
صبح و بيدار شوم
*
کاش! میگفتی که من
دل چراغانی کنم
سر راهت گل سرخ
باز قربانی کنم
*
کاش! میگفتی...
فریبا شش بلوکی
فاصله
نردبانیست میان من و تو
و تو از آن بالا
نور میپاشی به من
مِهر میبخشی به من
پلهپله میروم
راهِ من دشوار است
زحمتم بسیار است
«نور تابیده به من»
و به دستم دارم...
فریبا شش بلوکی
دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
-
دل من عادت داشت
که بماند يک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانۀ تو
-
دل من عادت داشت
که بماند آن جا
پشت يک پرده تور
که تو هر روز آن را
به کناری بزنی
-
دل من ساکن ديوار و دری
که تو هر روز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه يک باغچه بود
که تو هر روز به آن می نگری
-
دل من را ديدی؟
ساکن کفش تو بود
يادت هست؟
فریبا شش بلوکی/ از دفتر شعر آشیانه
توجه مهم:
شوربختانه در برخی سایت ها و وبلاگ های فاقد اعتبار و وجاهت ادبی
این شعر به اخوان ثالث منتسب شده است.
گفتمش سیب
چه سیبی؟
سیب سرخی که روان است
به یک آب
و دلِ من پی او ،
خسته و بی تاب
گفتمش ماه
چه ماهی؟
که نتابیده به شب هایِ من و دل
دل من باز کشد آه !
گفتمش نور
چه نوری؟
که ندارد خبر از ظلمتِ تاریکِ شبِ من
که ندارد خبر از این دلِ پر تابِ و تبِ من
گفتمش جام
چه جامی؟
پُر آتش پُر حسرت
چه دلم سوخت از این آتش و حسرت
گفتمش شعر
چه شعری؟
که ندارد خبر از این تنِ تبدار
که نگوید به من از لحظه ی دیدار
گفتمش عشق
چه عشقی؟
نزند سر به شبِ من
نگذارد لب خود را به لبِ من
گفتمش راز
چه رازی؟
همه آگاه از این راز
همه گفتند به خنده
ای عجب راز !
شرمگین شد دلِ من باز
فریبا شش بلوکی
دویده ام به سوی تو
رسیده ام به کوی تو
تمام هستی ام کنون
بسته به تار موی تو
***
مرا نماز کی بود؟
بدون رنگ و بوی تو
بهشت من تو بوده ای
چو بنگرم به روی تو
***
من که همیشه بوده ام
فقط به آرزوی تو
چگونه بگذرم کنون؟
به راحتی ز کوی تو
***
خون درون هر رگم
چو باده در سبوی تو
در شب وصل وای من
تنم گرفته بوی تو
***
مپرس ز گریه های من
ترسم از آبروی تو
فریبا شش بلوکی