http://persianpoetry.blogfa.com

چگونه شعله ور است آفتاب/ محمدعلی سپانلو

 

چگونه شعله ور است آفتاب

بی آنکه صبحی باشد؟

چگونه بامداد به ما جام می دهد

نثار خستگی کار؛

نثار ریشه های کهن

که از بقایا می کنیم

از تنه های پوک

با تبر تلخ...

ترانه ای است چنین،

خفته در روایت من

زمان خسته کافوری

که خواب رفته به نواره های گورستان

"بهشت نوساز و بی پرنده امروز "

و آخرین تپش قلب های خاک شده

که سرد می شوند از ریزش طلایی باران ،

شراب خشم در انگورهای آبستن

- خلاف آن چه غمناک شراب گورستان گویند -

ترانه ای است چنین

خفته در روایت من

چگونه شعله ور است آفتاب

در این کشور

بی آنکه صبحی باشد؟

محمد علی سپانلو

آخرین چکه بارانم/ محمدعلی سپانلو

 

آخرین چکه‌ی...بارانم

آویخته

از برگی خشک

از زن لخت درخت

به زمین غلتیدم

دود شیری رنگ

شاید بدنت بود که از

شعله افسرده خود بر می‌خاست

عشق ما بوی زمستان می‌داد

چشم تردید

اگر باز اگر بسته

نمی‌بیند زیبایی را

عشق ما بیشتر از پاییز

بیگانه از امید نبود

محمدعلی سپانلو

تو ساعتی تو چراغی تو بستری تو سکوتی/ محمدعلی سپانلو

 

تو ساعتی تو چراغی

تو بستری تو سکوتی

چگونه می توانم

که غایبت بدانم

مگر که خفته باشی در اندوه هایت

تو واژه ای تو کلامی تو بوسه ای تو سلامی

چگونه می توانم که غایبت بدانم

مگر که مرده باشی در نامه هایت

تو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونی

چگونه می توانی که غایبم بدانی

مگر که مرده باشم من در حافظه ات

بهانه ها را مرور کردم

گذشته را به آفتاب سپردم

به عشق مرده رضایت دادم

یعنی

همین که تو در دوردست زنده ای

به سرنوشت رضایت دادم

محمدعلی سپانلو

من در نفس تو رمزها یافته ام/ محمدعلی سپانلو

 

من در نفس تو رمزها یافته ام

من با نفس تو زندگی ساخته ام

من در نفس تو یافتم میکده ای

با خون ترانه ی تو در رگ هایم

درخشک ترین کویر بی باران

من در نفس تو خرم آبادم

وقتی دو کبوتر حرم را دیدم

در قرمزی نوک هاشان می شکفند

پنهان کردم در نفس تو گنج هایم را

در ژرف ترین خواب تو اسرارم را

پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم

من در نفس تو رود را پوییدم

بازیچه موج

از راه تنفس دهان با تو

از غرق شدن به زندگی برگشت

هر بازدم تو روح رؤیای من است

محرابۀ آتشکده در بوسه ی تو

من آتش را به بوسه برگرداندم

خاکستر بوسه را به آهی کوتاه

تا با نفس تو مشتبه گردد

در راسته ی عطر فروشان ، امشب

در بین هزار شیشه ی مشک و گلاب

می پرسم

دستمال عطر آگینی از نفس او چند...؟

محمدعلی سپانلو