به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار/ سعدی شیرازی

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار

که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار

همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید

از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار

نه در جهان گل رویی و سبزهٔ زنخی‌ست

درخت‌ها همه سبزند و بوستان گلزار

چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟

چرا سفر نکنی چون کبوتر طیّار

از این درخت چو بلبل بر آن درخت نشین

به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار...

سعدی شیرازی

ادامه نوشته...

معشوق جهانی و نداری، یک عاشق با سزای درخور/ ناصر خسرو قبادیانی

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

معشوق جهانی و نداری

یک عاشق با سزای درخور

بنگر به صواب اگر نه‌ای کور

بشنو به حقیقت ار نه‌ای کر

سربسته بگویم، ار توانی

بردار به تیغِ فکرتش سر

بیهوده مجوی آب حیوان

در ظلمت خویش چون سکندر

کان چشمه که خضر یافت آنجا

با دیو، فرشته نیست هم‌بر...

ناصرخسرو قبادیانی

ادامه نوشته...

ای در غرور نفس به سر برده روزگار/ عطار نیشابوری

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

ای در غرورِ نفس به سر برده روزگار

برخیز و کارکن که کنون است وقتِ کار

ای دوست ماه روزه رسید و تو خفته‌ای

آخر ز خواب غفلتِ دیرینه سر برآر

سالی دراز بوده‌ای اندر هوای خویش

ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار

پنداشتی که چون نخوری روزه‌ی تو آن است

بسیار چیز هست جز این شرط روزه‌دار...

عطار نیشابوری

ادامه نوشته...

به چشم نهان بین نهان جهان را/ ناصرخسرو قبادیانی

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

به چشمِ نهان، بین نهانِ جهان را

که چشم عیان‌بین نبیند نهان را

نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم

ببینی نهان را، نبینی عیان را

جهان را به آهن نشایدش بستن

به زنجیر حکمت ببند این جهان را

دو چیز است بند جهان، علم و طاعت

اگرچه کساد است مر هر دوان را...

ناصرخسرو قبادیانی

ادامه نوشته...

آن قصه شنیدید که در باغ یکی روز/ پروین اعتصامی

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

آن قصّه شنیدید که در باغ یکی روز

از جور تبر زار بنالید سپیدار

کز من نه دگر بیخ و بُنی ماند و نه شاخی

از تیشه‌ی هیزمشکن و اره‌ی نجّار

این با که توان گفت که در عین بلندی

دست قَدرَم کرد به ناگاه نگون‌سار

گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس

کاین موسم حاصل بود و نیست تو را بار

تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش

شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار

دهقان چو تنور خود از این هیمه برافروخت

بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار

آوخ که شدم هیزم و آتش‌گر گیتی

اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار

هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوری

زین جامه نه یک پود به جا ماند و نه یک تار

چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید

در صفحهٔ ایّام، نه گل باد و نه گلزار

از سوختن خویش همی زارم و گریم

آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار

کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام

کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار

خندید بر او شُعله که از دست که نالی

ناچیزی تو کرد بدین‌گونه تو را خوار

آن شاخ که سر برکشد و میوه نیارد

فرجام به‌جز سوختنش نیست سزاوار

جز دانش و حکمت نبود میوه‌‌ی انسان

ای میوه‌فروش هنر این دکّه و بازار

از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل

کردار نکو کن، که نه سودی است ز گفتار

آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت

روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار

از روز نخستین اگرت سنگ گران بود

دور فلکت پست نمی‌کرد و سبک‌سار

امروز سرافرازی دی را هنری نیست

می‌باید از امسال سخن راند نه از پار

پروین اعتصامی