به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگردد
مگر روزی که از این بندِ غم آزاد میگردد
ز آزادی جهان آباد و چرخِ کشور دارا
پس از مشروطه با افزار استبداد میگردد
تپیدنهایِ دلها ناله شد، آهسته آهسته
رساتر گر شود این نالهها، فریاد میگردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد میگردد
ز اشک و آهِ مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنهی فولاد میگردد
دلم از این خرابیها بود خوش زآنکه میدانم
خرابی چونکه از حد بگذرد، آباد میگردد
ز بیدادِ فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
عَلَمدار و عَلَم چون کاوهی حداد میگردد
علم شد در جهان فرهاد در جانبازی شیرین
نه هرکس کوهکن شد در جهان فرهاد میگردد
دلم از این عروسی سخت میلرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد، داماد میگردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زآنرو
که بنیان جفا و جور بیبنیاد میگردد
ز شاگردی نمودن، فرخی استادِ ماهر شد
بلی هرکس که شاگردی نمود، استاد میگردد
فرخی یزدی
http://persianpoetry.blogfa.com/category/195/48