عُقاب

پرآوازه‌ترین شعر پرویز ناتل خانلری است

که به صادق هدایت تقدیم شده است.

گشت غمناک دل و جان عقاب

چو از او دور شد ايّام شباب

ديد، كِش دوْر به انجام رسيد

آفتابش به لب بام رسيد

بايد از هستی دل بر گيرد

ره سوی كشور ديگر گيرد

خواست تا چاره‌ی ناچار كند

دارويی جويد و در كار كند

صُبحگاهی ز پیِ چاره‌ی كار

گشت بر باد سبک‌سيْر سوار

گله كاهنگ چَرا داشت به دشت

ناگه از وحشت پُر وَلوَله گشت/ یا وِلوِله

وان شبان بيم‌زده دل‌نگران

شد پی بَرّه‌ی نوزاد دوان

كبک در دامن خاری آويخت

مار پيچيد و به سوراخ گريخت

آهو استاد و نگه كرد و رميد

دشت را خطِ غباری بكشيد

ليک صياد سرِ ديگر داشت

صيد را فارغ و آزاد گذاشت

چاره‌ی مرگ نه كاری است حقير

زنده را دل نشود از جان سیر

صيد هر روزه به‌ چنگ آمد، زود

مگر آن روز كه صياد نبود

آشيان داشت بر آن دامن دشت

زاغكی زشت و بداندام و پلشت

سنگ‌ها از كف طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سال‌ها زيسته افزون ز شمار

شكم آكنده ز گند و مُردار

بر سر شاخ ورا ديد عقاب

زآسمان سوی زمين شد به شتاب

گفت: «ای ديده ز ما بس بيداد

با تو امروز مرا كار افتاد

مشكلی دارم اگر بگشايی

بكنم هرچه تو می‌فرمايی»

گفت: « ما بنده‌ی درگاه توييم

تا كه هستيم هواخواه توييم

بنده آماده، بگو فرمان چيست؟

جان به راه تو سپارم جان چيست؟

دل چو در خدمت تو شاد كنم

ننگم آيد كه ز جان ياد كنم»

اين همه گفت ولی با دلِ خويش

گفت‌و‌گويی دگر آورد به پيش

كاين ستم‌كارِ قوی‌پنجه كنون

از نياز است چنين زار و زبون

ليک ناگه چو غضبناک شود

زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنياد

حَزم را بايدم از دست نداد

در دل خويش چو اين رأی گُزيد

پَر زد و دور تَرَك جای گُزيد

زار و افسرده چنين گفت عقاب

كه: «مرا عمر، حبابی است بر آب

راست است اين كه مرا تيزپَر است

ليک پرواز زمان تيزتر است

من گذشتم به‌شتاب از در و دشت

به شتاب ايام از من بگذشت

گرچه از عمر دلِ سيری نيست

مرگ می‌آيد و تدبيری نيست

من و اين شَهپَر و اين شوكت و جاه

عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟

تو بدين قامت و بالِ ناساز

به چه فن يافته‌ای عمر دراز؟

پدرم از پدر خویش شنید

که یکی زاغ سیه‌روی پلید

با دو حیله به هنگام شکار

سدره از چنگش در دست فرار

پدرم نيز به تو دست نيافت

تا به منزلگه جاويد شتافت

ليک هنگام دم باز پسين

چون تو بر شاخ شدی جايگزين

از سر حسرت با من فرمود

كاين همان زاغ پليد است كه بود

عمر من نيز به يغما رفته است

یک گل از صدگل تو نشكفته است

چيست سرمايه‌ی اين عمر دراز؟

رازی اين جاست، تو بگشا اين راز»

زاغ گفت: «ار تو در اين تدبيری

عهد كن تا سخنم بپذيری

عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست

دگری را چه گُنه؟ كاين ز شماست

ز آسمان هيچ نياييد فرود

آخر از اين همه پرواز چه سود؟

پدر من كه پس از سيصد و اَند

كانِ اندرز بُد و دانش و پند

بارها گفت كه بر چرخ اثير

بادها راست فراوان تاثير

بادها كز زبَر خاک وزند

تن و جان را نرسانند گزند

هرچه از خاک شوی بالاتر

باد را بيش گزند است و ضرر

تا بدآنجا كه بر اوج افلاک

آيت مرگ بوَد پيک هلاک

ما از آن سالْ بسی يافته‌ايم

كز بلندی رخ برتافته‌ايم

زاغ را ميل كند دل به نشيب

عمر بسيارش ار گشته نصيب

ديگر اين خاصيت مُردار است

عمر مُردار خوران بسيار است

گند و مُردار بهين درمان است

چاره‌ی رنج تو زآن آسان است

خيز و زين بيش رهِ چرخ مپوی

طعمه‌ی خويش بر افلاک مجوی

ناودان جايگهی سخت نكوست

بِه از آن كُنج حياط و لب جوست

من كه صدنكته‌ی نيكو دانم

راه هر بَرزَن و هر كو دانم

خانه اندر پس باغی دارم

وندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست

خوردنی‌های فراوانی هست»

آن‌چه زآن زاغ چنين داد سراغ

گندزاری بود اندر پس باغ

بوی بد رفته از آن تا ره دور

معدنِ پشّه مقامِ زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان

سوزش و كوری دو ديده از آن

آن دو همراه رسيدند از راه

زاغ بر سفره‌ی خود كرد نگاه

گفت:«خوانی كه چنين الوان است

لايق محضر اين مهمان است

می‌كنم شُكر كه درويش نيم

خجل از ماحَضَر خويش نيم»

گفت و بشنود و بخورد از آن گند

تا بياموزد از او مهمان پند

عُمر در اوج فلک بُرده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر را ديده به زير پرِ خويش

حيوان را همه فرمانبرِ خويش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلک طاقِ ظفر

سينه‌ی كبک و تَذرو و تيهو

تازه و گرم شده طعمه‌ی او

اينک افتاده بر اين لاشه و گند

بايد از زاغ بياموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود

حال بيماریِ دق يافته بود

دلش از نفرت و بيزاری ريش

گيج شد بست دمی ديده‌ی خويش

يادش آمد كه بر آن اوج سپهر

هست پيروزی و زيبايی و مِهر

فَرّ و آزادی و فتح و ظفر است

نفس خُرم باد سحر است

ديده بگشود به هرسو نگريست

ديد گِردش اثری زين‌ها نيست

آنچه بود از همه‌سو خواری بود

وحشت و نفرت و بيزاری بود

بال برهم زد و برجست از جا

گفت: كه «ای يار ببخشای مرا

سال‌ها باش و بدين عيش بناز

تو و مُردار تو و عمر دراز

من نیَم درخور این مهمانی

گَند و مُردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مُرد

عمر در گَند به سر نتوان بُرد

شَهپرِ شاهِ هوا اوج گرفت

زاغ را ديده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلک همسر شد

لحظ‌ه‌ای چند بر اين لوح كبود

نقطه‌ای بود و سپس هيچ نبود

دکتر پرویز ناتل خانلری

شعر عقاب داستان زندگی

انسان‌های بلندمرتبه و انسان‌های پست و فرومایه

را به تصویر می‌کشد.

عقاب نماد انسانی است که در اوج زیسته

و برای اندوختن مال و یا جایگاه و موقعیت خاصی،

تن به هرزگی‌های دنیا نیالوده است

و زاغ همان انسان پست و فرومایه‌ای است

که در پست‌ترین نقاط زندگی می‌کند

و تن به هر ننگی می‌دهد و به آن افتخار نیز می‌کند.

http://persianpoetry.blogfa.com/category/38/33