آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود

چشم خواب‌آلوده‌اش را مستی رؤیا نبود

-

نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود

-

لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت

دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

-

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت

گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

-

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

-

دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف

گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود

-

بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد

آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

-

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ!

آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

-

ای نداده خوشه‌ای زان خرمن زیبایی‌ام

تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود

ابوالحسن ورزی

تهران 1373 - 1293

http://persianpoetry.blogfa.com/category/192/77