اتاقی بود و تختی بود و بازی با عروسک بود/ محمد سلمانی
اتاقی بود و تختی بود و بازی با عروسک بود
تو از آغاز دنیایت همین اندازه کوچک بود
تو معنای پریدن تا کجاها را ندانستی
تمام درکت از پرواز اوج بادبادک بود
در آن سو هفت شهر عشق را عطار می گردید
در این سو بین رفتن تا نرفتن پا به پا شَک بود
ندانستی نمی شد با عروسک ها عروسی کرد
که از آغاز این تصمیم امری نامبارک بود
نصیحت با تو ؟! اما نه ! خودم را خسته می کردم
نمی شد بیش از این دریافت با ذهنی که کودک بود
پشیمانی، پشیمانی، پشیمانی، پشیمانی
و پایان همان روزی که می گفتند اینک بود
محمد سلمانی