باز رها درد دل آغاز کرد

عقده‌ی سربسته دل باز کرد

مُهر سکوتی دو لبم دوخته

آتش عشقی جگرم سوخته

دیر زمانی است که دلخون شدم

عشق غزالی است که مجنون شدم

دل شده مهراب دو ابروی او

باخته خود در خم گیسوی او

پُر ز نیازم من و، او بی‌نیاز

ناز خریدارم، او پُر ز ناز

چشم مرا مقدم او آرزوست

زیور عالم همه از روی اوست

روزشده چون شب تاریک و تار

نیست مرا لحظه کوته قرار

گشته تهی ساغر و مِی بی‌اثر

نیست مرا لحظه‌ای از خود خبر

حال دل تنگ من از مِی بپرس

خود خبرم نیست تو از نِی بپرس

آنقدر از دست خودم خسته‌ام

چشم به اشعار رها بسته‌ام

مرتضی عباسی‌زاده/ رها

http://persianpoetry.blogfa.com/category/172/70