سری جز که سر بار پیکر ندارم ... / حمید سبزواری
سری جز که سربار پیکر ندارم
فرازی ز خجلت فراتر ندارم
شدم آب چون شمع و در خود فسردم
که تصویر صبحی به منظر ندارم
ز باطل تک و تازِ خود شرمسارم
که گردی ز میدان و سنگر ندارم
چنان سایه همسایۀ نقش خویشم
حضیضی بدین اوج، باور ندارم
به خود واگذاریدم ای سربلندان
که پای رهیدن ز بستر ندارم
چرا عاجز از دیدن خود نباشم
که آیینهای در برابر ندارم
مگر روسفیدی شود عذرخواهم
که غیر از سیاهی به دفتر ندارم
حمیدا ! به دل بذر امید افشان
که نومیدی از عفو داور ندارم
حمید سبز واری