سرم سودا دلم پروا ندارد/ رضی الدین آرتیمانی
سرم سودا دلم پَروا ندارد
صَباحم شب، شبم فردا ندارد
دلم در هیچ جا الفت نگیرد
سرم با هیچ کس سودا ندارد
ز هر جا هر که خواهد گو بجویش
که او جز در دل ما جا ندارد
کشاکش چیست؟ ما گردن نهادیم
سرت گردم بکش اینها ندارد
جفا دارد جفا، چندان که خواهی
وفا دارد؟ ندانم یا ندارد
نیالودی بخونم دامنت را
اگر رنجم ز دستت جا ندارد
فلک را گو که ما دیری است خصمیم
ز دستش هر چه آید وا، ندارد
محبت داند و با ما نداند
مروت دارد و با ما ندارد
رضی رفته است قربان سر تو
ندارد این همه غوغا، ندارد
رضیالدین آرتیمانی