ای خوش آن ساعت که آن گلرخ به بازاری رود/ رشید یاسمی
ای خوش آن ساعت که آن گل رخ به بازاری رود
تا ز شرمش هر گلی در سایه خاری رود
بی سخن سرمست گشتم از لب میگون او
تا چه بینم بر آن لب یاد گفتاری رود
جز دل من هیچ دل را نیست مغناطیس غم
ذَره ذَره در جهان یاری سوی یاری رود
طاقت و صبر و دل و دین ، مایه ما بود و بس
هر یکی امروز در فتراک عیاری رود
قلب تا در خانه باشد ، بیم رسوائیش نیست
بیم از آن روز کاین کالا به بازاری رود
نقش کج بسیار بستم با قیاس ظاهری
آه ! اگر یک روز بر آن نقش پرگاری رود
گر فرو ماندم به راه کوی تو ، معذور دار
هر خدنگی از گشاد قوس مقداری رود
در ره عشقت بسی رفتند و در ماندند زار
هر کسی را از توان خویش پنداری رود
پند هشیاران رشید از جان و دل خواهد ! ولی
کی دهد مستی رهش تا نزد هشیاری رود
رشید یاسمی