ول کنید اسب مرا راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را/ نیما یوشیج
ول کنید اسب مرا
راه توشهی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطهی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشهی آن
مینشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
فکر میکردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
میتواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهلنظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی
که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن میدوزد،
هستیام را همه در آتش بر پا شدهاش میسوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارتزدهتر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون میبینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری
که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
ـــ بی گنه غلتان در خون
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون
نیما یوشیج