چرا رفتی چرا من بی قرارم/ سیمین بهبهانی/ مثنوی
چرا رفتی؟ چرا؟ من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست
نه عاشق در بهاران بی قرارست
نگفتم با لبان بستۀ خویش
به تو راز درون خستۀ خویش
خروش از چشم من نشنید گوشت
نیاورد از خروشم در خروشت
اگر جانم ز جانت آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت
کنار خانه ی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان بر کنارست
چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند
ز ماه و پرتوی سیمینۀ او
حریری اوفتد بر سینۀ او
نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پُر از شقایق های خودروست
بیا با هم شبی آنجا سر آریم
دمار از جان دوری ها بر آریم
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
دلِ دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن
بیا ! دنیا دو روزی بیش تر نیست
پی فرداش فردای دگر نیست
بیا ! اما نه خوبان خود پرستند
به بند مِهر کمتر پای بستند
اگر یک دم شرابی می چشانند
خمار آلوده عمری می نشانند
در این شهر آزمودم من بسی را
ندیدم با وفا زآنان کسی را
تو هم هر چند مهر بی غروبی
به بی مِهری گواهت این که خوبی
گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت
سیمین بهبهانی/ مثنوی
[«حقیقت.!.» هرگز نباید قربانی شود.!.]