شراب تلخ می خواهم به شیرینی که از شورش.../ قاآنی شیرازی
بهار آمد که از گلبن همی بانگ هزار آید
به هر ساعت خروش مرغِ زار از مَرغزار آید
تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی
ز بس بانگ تذرو و صُلصُل و دُراج و سار آید
بجوشد مغز جان چون بوی گل از گلسِتان خیزد
بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آید
يکی با دلبر ساده به طرف بوستان گردد
یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید
یکی بیند چمن را بیتأمل مرحبا گوید
یکی بوید سمن را مات صُنع کردگار آید
یکی بر لاله پاکوبد که هیهی رنگ مِی دارد
یکی از گل به وجد آید که بخبخ بوی یار آید
یکی بر سبزه میغلطد یکی بر لاله میرقصد
یکی گاهی رود از هش یکی گه هوشیار آید
یکی آنجا نوازد نِی یکی آنجا گُسارد مِی
صدای هایوهوی و هی ز هرسو صد هزار آید
به هرجا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی
نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید
به حق بادهخوارانی که مینوشند با خوبان
که بیخوبان به کامم آب کوثر ناگوار آید
شراب تلخ میخواهم به شیرینی که از شورش
خِرد دیوانه گردد، کوه و صحرا بیقرار آید
دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچو او
نه ماهی از ختن خیزد نه ترکی از حصار آید
چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند
پی تاراج چین گویی سپاه زنگبار آید
به جان او که هرگه کاکل و گیسوی او بینم
جهان گویی به چشم من پر از افعی و مار آید
چو بوسم لعل شیرینش لبم هندوستان گردد
چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید
نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید
کنار از دوستان گیرم گرم او در کنار آید
کنار خویش را پر عقرب جراره میبینم
دمی کاندر کنارم با دو زلف تابدار آید
نگاهم چون همیغلطد ز روی او به موی او
به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید
چه رمز است این نمیدانم که چون زلف و رخش بینم
به چشمم هر دو گیتی، گاه روشن، گاه تار آید
رخش اهواز را ماند کز او کژدم همیخیزد
دمی کان زلف پرچینش به روی آبدار آید
کشد موی میانش روز و شب کوه گران گویی
مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید
لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند
کز او هر دم نبات و قند و شکر باربار آید
گلتخوانم، مهت دانم، نه هیچت وصف نتوانم
که حیرانم نمیدانم چه وصفت سازگار آید
غریبی کز تو برگردد به شهر خویش مینالد
که پندارد به غربت از بر خویش و تبار آید
چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر
تو در هر خانه کآیی خانه پر نقش و نگار آید
نگارا...! صبح نوروز است و روز بوسهات امروز
که در اسلام این سنّت به هر عیدی شعار آید
به یادت هست در مستی دو مه زین پیش میگفتم
که چون نوروز آید نوبت بوس و کنار آید
تو شکرخنده میکردی و نیک آهسته میگفتی
بود نوروز من روزی که صاحباختیار آید
به عیدت تهنیت گویند و من گویم تو خود عیدی
به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید
مرا نوروز بُد روزی که دیدم چهر فیروزت
دگر نوروزها در پیش من بیاعتبار آید
الا تا نسبت صد را اگر با چارصد سنجی
چنان چون نسبت ده با چهل یک با چهار آید
حساب دولتت افزون از آن کاندر حساب افتد
شمار مدتت بیرون از آن کاندر شمار آید
تو پنداری دهانت بحر عمان است قاآنی!
که از وی رشته اندر رشته در شاهوار آید
قاآنی شیرازی/ قصیده