زیور به خود مبند که زیبا ببینمت

با دیگران مباش که تنها ببینمت

در این بهارِ تازه که گل‌ها شکفته‌اند

لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت

یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت

جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت

منشین گران و جامه سبک ساز و رقص کن

رقصی چنان که آفت دل‌ها ببینمت

بگذشت در فراق تو شب‌های بی‌شمار

هر شب در این امید که فردا ببینمت

ای ایستاده در پس این پرده‌ی غبار!

نزدیک‌تر بیا که هویدا ببینمت

نازم به بی‌نیازی‌ات ای شوخ سنگ‌دل

هرگز نشد اسیر تمنّا ببینمت

منت‌پذیر قهر و عتاب توام ولی

می‌خواستم که بهتر از این‌ها ببینمت

مفتون امینی

http://persianpoetry.blogfa.com/category/107/40