آن زمان از شاخسار تُرد سیب/ فرخ تمیمی
آن زمان از شاخسار تُرد سیب
نو بهار مهر و شادی می دمید
از زمینِ زنده، آوندِ گیاه
خون گرم زندگانی می مکید
شوق پنهانی به دل می آفرید
باد نمناک بیابانهای دور،
ذرههایش در مشامم می نشست
بوی زن می داد و بوی خون شور
طعم سوزان سحرگاه سپید
درد را می کشت و شادی می فزود
نور نیروبخش خورشید بلند
خواب را از پلک چشمان می ربود
روز بود و روز بود و روز بود
خستگی در دستهایم مرده بود
تیرگی در کوچهها جان می سپرد
روز، شبها را به یغما برده بود
هر نگاهی خوشه ای از نور بود
هر تنی، سرشار خون زیستن
چون خلیجی پیش می رفت آن زمان
هر هوس در پهنهی احساس من
دستها با دوستی پیوند داشت
عشق بود و شادی و مهر و صفا
هستی ما، گرم کار زندگی
جوش خون در دستها، در گامها
این زمان، از راه می آید بهار،
خسته گام و نیمرنگ و ناشناس
من ندانم باز هم باید گشود
دستها را از پی حمد و سپاس؟
فرخ تمیمی
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸ توسط : سامیار کشتکار
|
[«حقیقت.!.» هرگز نباید قربانی شود.!.]