دیروز عصر بود

یک کاروان نور

می‌رفت سمت سبز

سوی نسیم محض

وقتی به من رسید

لختی درنگ کرد

آنگاه با نگاه

مقداری آفتاب به من بخشید

من مثل روشنی

گسترده می‌شدم

ناگاه زِ آن میان

یک چشم مهربان

با دستی از خضوع

یک برگ یادداشت به من داد

در آن نوشته بود

«آینه‌ات دانی چرا غمّاز نیست»

سلمان هراتی

[ آینه‌ات دانی چرا غمّاز نیست

زآنکه زنگار از رخش ممتاز نیست.!.

مولوی بلخی:

با زُدودن دل از اوصاف نفسانی

نقش‌هایی می‌تواند در دل قابل دیدن شود که

رنگی زمینی ندارند؛ صورتی آسمانی و الهی...

عطار نیشابوری:

«جمله مرغان چو بشنیدند حال

سر به سر کردند از هُدهُد سؤال»

«دیده‌ی سیمرغ‌بین گر نیست

دل چو آیینه مُنوّر نیست.!.»

گزیده کوتاه انتخابی

باری...! آیینه دل ما چقدر صاف و روشن است...؟!

آری...! دلت را تماشا کن.!.]

http://persianpoetry.blogfa.com/category/157/64