صبح چو انوار سرافکنده زد/ نیما یوشیج / مثنوی
مفسدهی گل
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دلها بهفسون میگذشت
ز آنچه به هر جای بهغمزه ربود
بار نخستین دل پروانه بود
راه سپارندهی بالا و پست
بست پر و بال و به گل برنشست
گاه مکیدیش لب سرخرنگ
گاه کشیدیش به بر تنگِ تنگ
نیز گهی بیخود و بیسر شدی
بال گشادی به هوا برشدی
در دل این حادثه ناگه به دشت
سرزده زنبوری از آنجا گذشت
تیز پری، تندروی، زردچهر
باخته با گلشن تابنده مهر
آمد و از ره بر گل جا کشید
کار دو خواهنده به دعوا کشید
زین به جدل خست پر و بالها
زان همه بسترد خط و خالها
تا که رسید از سر ره بلبلی
سوختهای، خستهی روی گلی
بر سر شاخی به ترنم نشست
قصهی دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه ناخوانده بیش
دید هیاهوی رقیبان خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه کرد و همه گوش ماند
خندهی بیهودهی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
جست ز شاخ و به هم آویختند
چند تنه بر سر گل ریختند
مدعیان کینهور و گلپرست
چرخ بدادند بی پا و دست
تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
و آن دگری را پر پر نقش ریخت
و آن گل عاشقکش همواره مست
بست لب از خنده و درهم شکست
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسدهگر هست، ز روی گل است
گل که سر رونق هر معرکه است
مایهی خونیندلی و مهلکه است
کار گل این است و بهظاهر خوش است
لیک به باطن دم آدمکش است
گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام، مهیا نبود
نیما یوشیج