بر آن فانوس کهش دستی نیفروخت/ احمد شاملو /الف.بامداد
بهار خاموش
بر آن فانوس کهش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رف بیصدا ماند
بر آن آئینهی زنگار بسته
بر آن گهواره کهش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در کهش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که برجا مانده خاموش
کسش ننهاده دیری پای بر سرـ
بهار منتظر بیمصرف افتاد!
به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کویی صدایی کرد و استاد
ولی نامد جواب از قریه، نه از دشت.
نه دود از کومهای برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دم به نِی داد
نه گل روئید، نه زنبور پرزد
نه مرغ کدخدا برداشت فریاد.
به صد امید آمد، رفت نومید
بهار ـ آری بر او نگشود کس در.
در این ویران به رویش کس نخندید
کسی تاجی ز گل ننهاد بر سر.
کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربههای دف نجنبید
گل خودروی برنامد ز باغی.
نه آدمها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.
نه کبکنجیر میخواند به دره
نه بر پسته شکوفه میزند جوش.
به هیچ ارابهای اسبی نبستند
سرود پتک آهنگر نیامد
کسی خیشی نبرد از ده به مزرع
سگ گله به عوعو درنیامد.
کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جاده خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدم سال
که شادان یا غمین آهی برآرد.
غروب روز اول لیک، تنها
در این خلوتگه غوکان مفلوک
به یاد آن حکایتها که رفتهست
ز عمق برکه یک دم ناله زد غوک...
بهار آمد، نبود اما حیاتی
در این ویرانسرای محنتآور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!
احمد شاملو ↓