ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست

جانم از جام مِی عشق تو ديوانه و مست

تنم از مهر رخت مویی و از مویی کم

صد گره در خم هر مويت و هر مویی شست

هر که چون ماه نو انگشت‌نما شد در شهر

هم‌چو ابروی تو در باده‌پرستان پيوست

تا ابد مست بيفتد چو من از ساغر عشق

می پرستی که بود بی خبر از جام الست

تو مپندار که از خود خبرم هست که نيست

يا دلم بستۀ بند کمرت نيست که هست

آن چنان در دل تنگم زده‌ای خيمه انس

که کسی را نبوَد جز تو درو جای نشست

همه را کار شراب است و مرا کار خراب

همه را باده به دست است و مرا باد به دست

چو بديدم که سر زلف کژت بشکستند

راستی را دل من نيز به غايت بشکست

کار ياقوت تو تا باده‌فروشی باشد

نتوان گفت به خواجو که مشو باده‌پرست

خواجوی کرمانی

http://persianpoetry.blogfa.com/category/126/13