حسرتی بود دلم، حیف که آغاز نشد

ماندْ بر شاخه‌ی ترسویی و پرواز نشد

ماندْ در کودکی شرم و هی بازی کرد

خواست هی قهر کند، بغض کند، ناز نشد

مثل صندوقچه‌ای حرف دلم پنهان بود

در گوشی به همه گفتمش و راز نشد

عشق، مثل همه یک‌بار سراغم آمد

ماند در حنجره، پرپر شد و آواز نشد

عمری از درد، غزل گفتم و در چشم همه

جز همین آدمک قافیه‌پرداز نشد

من همان پنجره‌ی رو به خیابان بودم

که شبی بسته شد و رو به کسی باز نشد

مهدی فرجی

http://persianpoetry.blogfa.com/category/150/58