نظر کردم بدیدم اصل هر کار/ شیخ محمود شبستری
نظر کردم بدیدم اصل هر کار
نشان خدمت آمد عقد زنار
نباشد اهل دانش را مؤول
ز هر چیزی مگر بر وضع اول
میان در بند چون مردان به مردی
درآ در زُمرهی «اوفوا به عهدی»
به رخش علم و چوگان عبادت
اگرچه خلق بسیار آفریدند
ز میدان در ربا گوی سعادت
تو را از بهر این کار آفریدند
پدر چون علم و مادر هست اعمال
بهسان قرةالعین است احوال
نباشد بیپدر انسان شکی نیست
مسیح اندر جهان بیش از یکی نیست
رها کن! ترهات و شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات
کرامات تو اندر حقپرستی است
جز این کبر و ریا و عجب و هستی است
در این هرچیز کان نز باب فقر است
همه اسباب استدراج و مکر است
ز ابلیس لعین بیسعادت
شود صادر هزاران خرق عادت
گه از دیوارت آید گاهی از بام
گهی در دل نشیند گه در اندام
همیداند ز تو احوال پنهان
در آرد در تو کفر و فسق و عصیان
شد ابلی است امام و در پسی تو
بدو لیکن بدینها کی رسی تو
کرامات تو گر در خودنمایی است
تو فرعونی و این دعوی خدایی است
کسی کو راست با حق آشنایی
نیاید هرگز از وی خودنمایی
همه روی تو در خلق است زنهار
مکن خود را بدین علت گرفتار
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ یک سر نسخ گردی
مبادا! هیچ با عامت سر و کار
که از فطرت شوی ناگه نگونسار
تلف کردی به هرزه نازنین عمر
نگویی در چه کاری با چنین عمر
به جمعیت لقب کردند تشویش
خری را پیشوا کردی زهی ریش
فتاده سروری اکنون به جهال
از این گشتند مردم جمله بدحال
نگر دجال اعور تا چگونه
فرستاده است در عالم نمونه
نمونه باز بین ای مرد حساس
خر او را که نامش هست جساس
خران را بین همه در تنگ آن خر
شده از جهل پیشآهنگ آن خر
چو خواجه قصهی آخر زمان کرد
به چندین جا از این معنی نشان کرد
ببین اکنون که کور و کر شبان شد
علوم دین همه بر آسمان شد
نماند اندر میانه رفق و آزرم
نمیدارد کسی از جاهلی شرم
همه احوال عالم باژگون است
اگر تو عاقلی بنگر که چون است
کسی کار باب لعن و طرد و مقت است
پدر نیکو بُد، اکنون شیخ وقت است
خضر میکشت آن فرزند طالح
که او را بد پدر با جد صالح
کنون با شیخ خود کردی تو ای خر
خری را کز خری هست از تو خرتر
چو او «یعرف الهِر من البر»
چگونه پاک گرداند تو را سر
و گر دارد نشان باب خود پور
چه گویم چون بود «نور علی نور»
پسر کو نیکرای و نیکبخت است
چو میوه زبده و سر درخت است
ولیکن شیخ دین کی گردد آنکو
نداند نیک از بد بد ز نیکو
مریدی علم دین آموختن بود
چراغ دل ز نور افروختن بود
کسی از مرده علم آموخت هرگز
ز خاکستر چراغ افروخت هرگز
مرا در دل همیآید کز این کار
ببندم بر میان خویش زنار
نه زآن معنی که من شهرت ندارم
که دارم لیک از وی هست عارم
شریکم چون خسیس آمد در این کار
خمولم بهتر از شهرت به بسیار
دگرباره رسید الهامم از حق
که بر حکمت مگیر از ابلهی دق
اگر کناس نبود در ممالک
همه خلق اوفتند اندر مهالک
بود جنسیت آخر علت ضم
چنین آمد جهان والله اعلم
ولیک از صحبت نااهل بگریز
عبادت خواهی از عادت بپرهیز
نگردد جمع با عادت عبادت
عبادت میکنی بگذر ز عادت
شیخ محمود شبستری
[«حقیقت.!.» هرگز نباید قربانی شود.!.]