بنواز دل شکسته‌ای را

رحمی بنمای خسته‌ای را

ميکن چو گذر کنی نگاهی

بر خاک رهت نشسته‌ای را

بيگانه مشو به خويش پيوند

از هر دو جهان گسسته‌ای را

سهل است کنی گر التفاتی

دل بر کَرَم تو بسته‌ای را

مگذار به دام نفس افتد

از چنگل ديو جسته‌ای را

با بار فتد به چنگ ابليس

با خيل ملک نشسته‌ای را

مگذار شود به کام دشمن

دل در غم دوست بسته‌ای را

مپسند دگر شود گرفتار

بهر تو ز خويش رسته‌ای را

بی دانه و آب زار مگذار

مرغ پر و پا شکسته‌ای را

يارب چه شود که دست گيری

از پای فتاده خسته‌ای را

فيض است و غم تو و دگر هيچ

وصلی از خود گسسته‌ای را

بسته است دل شکسته در تو

بپذير شکسته بسته‌ای را

فیض کاشانی