باز آیینهی خورشید از آن اوج بلند/مهدی اخوان ثالث
نغمهی همدرد
باز آیینهی خورشید از آن اوج بلند
راست بر سنگ غروب آمد و آهسته شکست
شب رسید از ره و آن آینهی خُرد شده
شد پراکنده و در دامن افلاک نشست
تشنهام امشب، اگر باز خیال لب تو
خواب
نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش...! از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمهای شیرین است
من دگر نیستم، ای خواب برو، حلقه مزن
این سکوتی که تو را میطلبد نیست عمیق
وه...! که غافل شدهای از دل غوغایی من
میرسد نغمهای از
دور به گوشم، ای خواب
مکن، این نغمهی جادو را خاموش مکن:
«زلف، چون دوش، رها تا به سر دوش مکن
ای مه! امروز پریشانترم از دوش مکن»
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمهایست
برو ای خواب، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمهایست
چشم بر دامن البرز سیه دوختهام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجهی غم قلب مرا میفشرد
با تو ای خواب، نبرد من و دل زین سبب است
مرغ شب آمد و در لانهی تاریک خزید
نغمهاش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه…! بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمهی
همدرد فتوحیست عظیم.
مهدی اخوانثالث