چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت/ محتشم کاشانی
چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت
نینی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت
آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو
ظرف مرا به آن می تند آزمود و رفت
نقش دگر بتان که نمیرفت از نظر
آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود و رفت
تیری که در کمان توقف کشیده داشت
وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت
حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود
آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
از بهر پایبوس وداعی که روی داد
رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت
افروخت آخر از نگه گرم آتشی
در محتشم نهفته برآورد دود و رفت
محتشم کاشانی