چنان به‌خاطر شوريده‌ام به دام قفس

كه آنچه بر سرم آيد، بود به كام قفس

بهار آمد و گلبُن شكفت و مرغ به باغ

صفير بر زده از شوق و من، به دام قفس

دگر ز تنگ دلی، لبْ دَمی نجنبانم

ز بس خليده مرا بر بغل، سهام قفس

پريدی از بَرَم ای مرغ و اين نپرسيدی

چگونه‌ام دلِ آزاده گشت، رام قفس

دلم ز تنگیِ جايش گرفت روزِ نخست

كنون گرفته‌تَرم من، بسی ز بام قفس

دوام دوره‌ی هجران به هيچ نشمارم

كه مستِ حيرتم از صولتِ دوام قفس

فراق نامه‌ی نيما به آب اگر شويند

كسی از آن نتواند زدود، نامِ قفس

نیما یوشیج/ علی اسفندیاری

http://persianpoetry.blogfa.com/category/6/1