« پایان راه »

تو...! بهاری... آری!

شعر سبزم را خواند

و کتابم را بست و نشست،

من دلش را از لای نگاهش دیدم

که به من مى‌خندد

و به خود مى‌گوید:

« مثل اینکه شاعر، اهلِ آبادى نیست!

دل بیهوده‌ی خوش‌باورِ شادى دارد

که نمى‌خواهد غم را اقرار کند.»

من به او گفتم:

خیر...

اهلِ اینجایم من

اهلِ همسایگى دَردِ شما

بین مردم مى‌افتم، بر مى‌خیزم

همه غم‌ها را می‌بینم

مى‌فهمم، باور دارم

حتی من غمى بیشتر از مردم دیگر دارم

غم بى‌آبى، بى‌نانى، بى‌بارانى

غم بیمارى، بیکارى

سرگردانى

و غم نادانى

غم نان خوردن از راه تقسیم شادی‌ها

غم نان خوردن با نرخ زمان

غم نان خوردن از راه سوداگرى مرگ

در کوه و کویر

غم گُل دادن خَشخاش در مزرعه‌ی همسایه

غم احساس زمان در زندان

غم بیمارستان

غم پیدا شدن دارو

در خلوتِ ناصرخسرو

غم پنهان شدن ناپاکى در پُشتِ نقاب

رنج و اندوه دیالیزی‌ها

غم یک نابینا

یک ناشنوا

یک معلول

غم یک آواره در خاکِ غریب

غم و اندوه زمین‌لرزه

در گوشه‌اى از خاک وطن

غم یک کودک در لحظه‌ی اِعلامِ طلاقْ

و غَم قاضى در دادن حُکم

غم سرگردانى در راهرو دادسرا

غم برهم زدن قانون با قَدرى پُول

غم آلودگى «ما...»

و «هوا...»

غم برخوردِ پزشک، وَ پُلیس

غَم رفتارِ رئیس

رنج پیکار معلم در جبهه‌ی جَهل

غم پیکار معلم با دستِ تُهى

و غم پُر شدن حافظه در مدرسه‌ها...!

و غم مُردنِ انگیزه در عرصه‌ی کار

غَم پَرپَر شدن اندیشه، در دانشگاه!

درد کنکورى‌ها

رنج دلواپسى از آینده

ماتمِ جمعیت

– غم روییدن مردم بیش از گندم –

غم یک باغ ز پژمردن در سایه‌ی بُرج

غم پیغام پرنده از پُشتِ قفس

غم دلتنگى ماهى در تُنگ بلور

غم پاییزى یک باغچه بعد از گُل سرخ

غَم کم‌رنگىِ عِشق...

آرى...!

همه این‌ها را مى‌فهمم

باور دارم

اما...

«تو...! بهاری... آری! خویش را باور کن»

غم خود را در خویش نگه مى‌دارم

و نمى‌پاشم دردِ دلِ خود را بر باد...!

چون‌که مى‌پندارم

حق نداریم! هوا را آلوده کنیم!

زندگانى، هنر هم‌نفسى با غم‌هاست

زندگانى، هنر هم‌نفسى با رنج است

زندگانى، هنر سوختنِ اکنون تا روشنى آینده‌ست

زندگانی، هنر ساختن پنجره بر بیداری‌ست

زندگانى، هنر یافتن روزنه در تاریکى‌ست

زندگانى، گاهى، آرى! به همین باریکى‌ست

در همین نزدیکى‌ست

زندگانى، هنر یافتن پارچه زیبایى‌ست

زندگانى، دوختن شادى‌هاست

وَ به تن کردن پیراهن گُل‌دار اُمید

و برون آمدن از خانه

از کوچه‌ی بن‌بستِ زمستانى

در صُبحِ بهار.

روح سبزى را باید در خویش دَمید

شعر سبزى را از نو باید سُرود

و سُرود سبزی را همواره باید زمزمه کرد.

مجتبی کاشانی/ سالک

http://persianpoetry.blogfa.com/category/180/71