چو سقراط را داد نوبت سخن

رطب‌ریز شد خوشه‌ی نخل بن

جهان‌جوی را گفت پاینده باش

به دین و به دانش گراینده باش

همه آرزوها شکار تو باد

نهفتِ جهان آشکار تو باد

ز پرسیده‌ی شهریار جهان

که داند که هست این پژوهش نهان

ولیکن به اندازه‌ی رای خویش

کند هرکسی عرض کالای خویش

نخستین ورق کافرینش نبود

جز ایزد خداوند بینش نبود

ز هیبت برانگیخت ابری بلند

همان برق و باران او سودمند

ز باران او گشت پیدا سپهر

پدید آمد از برق او ماه و مهر

ز ماهیتی کز بخار او فتاد

زمین گشت و بر جای خویش ایستاد

از این بیشتر رهنمون ره نبرد

گزافه‌سخن بر نشاید شمرد

نظامی گنجوی/ اسکندرنامه

http://persianpoetry.blogfa.com/category/89/7