به تودیع تو جان می خواهد از تن شد جدا حافظ/ محمدحسین شهریار
به تودیع تو جان میخواهد از تَن شد جدا حافظ
به جانکندن وداعت میکنم حافظ خداحافظ
ثناخوان توام تا زندهام اما یقین دارم
که حقِ چُون تو اُستادی نخواهد شد ادا حافظ
من از اوّل که با خوناب اشکِ دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ
هم از چاهم برآوردی وَ هم راهم نشان دادی
که هم حَبلُالْمَتین بودی و هم نورُالهُدیٰ حافظ
تو صاحبخرمنی و من گدایی خوشهچین امّا
به انعام تو شایستن، نه حدّ هر گدا حافظ
به شعری کز تو در آغاز عشق کودکی خواندم
به گوش جان هنوزم از خدا آید ندا حافظ
به روی سنگ قبر تو نهادم سینهای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بیصوت و صدا حافظ
در اینجا جامهٔ شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کُن خِرقهام از تَن که جان باید فدا حافظ
تو عشقِ پاکی و پیوندِ حُسن جاودان داری
نه حُسنت انتها دارد، نه عشقت ابتدا حافظ
سخن را گر همه یک جملهٔ دستوری انگاریم
تو و سعدی خبر بودید و باقی مُبتدا حافظ
هر آنکو زنگ غم دارد به دل از غمزهٔ خوبان
تو بزدایی غمش از دل به سازی غمزُدا حافظ
مگر دل میکَنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت میکنم حافظ خداحافظ
محمدحسین شهریار
مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)