مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry

در این شب‌های مهتابی،

که می‌گردم میانِ بیشه‌های سبز گیلان با دل بی‌تاب

- خیالم می‌برد شاید -

و می‌بینم چه شاد و زنده و زیباست،

الا، دریاب! - می‌گویم به دل - بی‌تابِ من! دریاب!

در این مهتاب‌شب‌های خیال‌انگیز

مرا با خویش

تماشایی وُ گلگشتی‌ست بی‌تشویش.

خیالم می‌برد شاید

و شاید خواب، با تصویرهایش گیج

و سیل سایه‌اش آسیمه‌سر، گردان، چنان چون طعمهٔ گرداب

دلم گویی چو موج از خود گریزان است

و از لب‌خنده‌اش ناباوری می‌بارد و هیهات!

من اما خیره در آناتِ آن آیات

چو جان بی‌سایه و چون سایه بی‌جان، مانده برجا مات

و می‌گویم به دل: دریاب! بیداری اگر یا خواب

نگه کن بیشه‌ای سبز است و مهتابِ پس از باران

همه پوشیده آن شب‌جامهٔ زیبای عریانی

و آرامیده زیر توریِ پنهانِ آرامش

همه بیدار مستان، خفته هُشیاران

یکی بنگر: درختان با پری‌زادانِ مستِ خفته می‌مانند

طلسمِ خوابشان را انفجاری سخت، حتی آهِ پروانه

و پنداری هم اینک، پیرِ شنگِ مست و خواب‌آلود

اقاقی، خیس باران، عطسه خواهد کرد

و رؤیای پریوران

فراخیزد، فرو ریزد، به ناپروایی، اما اضطراب‌آلود

چنان فواره‌ای، رنگین کمان باران

به عزمی انصراف‌آمیز، رقصان‌ریز

بر سیماب گون تالاب.

ببین، دستی بکش بر این بنفشِ زُلفِ ابریشم

ولی آهسته و آرام

که ترسان می‌پرد، زیباپری از خواب

و اینجا... کاخِ باران‌خوردهٔ پر عطر

حُباب صمغ صدجا بر تنش، گویی

چراغان کرده با صد گوهر شب‌تاب

و این امرودِ وحشی، با هزاران برگ

اگرچه سیر و سیراب است، اما باز

تو پنداری هزاران گوش خوابانده

صدای آشنای پای باران را

به هر گوشش یکی آویزهٔ شاداب

و سروستانِ یک‌شب در میان سیراب از بارانِ تا شبگیر بارنده

و نرگس زارها، تصویرهای سایه‌شان از پر سیاووشان

و صف‌های شقایق، دستهٔ گلگون کفن‌پوشان

و صف‌های صنوبر - که سیاهی می‌زند اوراقشان -

خیلِ عزادارن و خاموشان.

و گل‌ها و درختانی که شاید نام‌هاشان نیز

به دشت‌ لوحه‌ای، باغِ کتابی نیست.

و بی نامانی زیباروی و خاموشی

که - از بس ناز - با مرغانِ جنگل نازشان هرگز خطابی نیست.

الا دریاب - می‌گفتم به دل - دریاب

تو عمری در کویر خشک سر کرده

اگر جویی همان است این، همان دلخواسته‌ی نایاب

شب است و بیشه باران خورده و مهتاب...

شکسته در گلویش هق هق گریه

دلم - دیوانه - اما داستان دیگری می‌گفت:

«همان است این و می‌بینم

کبود بیشه پوشیده است بر تن آبیِ مهتابِ مینایی

همان است این و می‌بینم، شبِ ترگونه‌ی روشن

همان افسانه و افسون رؤیایی

شب پاک اهورایی

تجلّی کرده با زیباترین جلوه

شکوه جاودانه روح زیبایی

همان است این و می‌بینم، ولی افسوس!....»

من این آزرده جان را می‌شناسم خوب

در این جادو شب پوشیده از برگ گُل کوکب

دلم - دیوانه - بودن با تو را می‌خواست

سروش آوازها می‌خواند، مسحور شکوهِ شب

ولی مسکین دلم، انگشت خاموشی نِهان بر لب

شنودن با تو را می‌خواست

به حسرت آن‌چنان می‌گفت از «آن شب‌ها»ی رؤیایی

که پنداری نبیند هیچ از«این شب‌ها»

خوشا می‌گفت، با ناخوش‌ترین احوال، سر در چاه تنهایی:

«خوشا، دیگر خوشا، آن نازنین شب‌ها!

که ما در بیشه‌های سبز گیلان می‌خرامیدیم

و جادوی طبیعت را در افسون شب جنگل

به زیباتر جمال و جلوه می‌دیدیم

و اما بی خبر بودیم، با شور شباب و روشنای عشق

که این چندم شب است از ماه؟

و پیش از نیم‌شب، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه؟

و خواهد بود

طلوعش با غروب زُهره، یا ظهر زحل همراه؟

چرا که در دل ما آفتاب بی زوالی روز و شب می‌تافت

و در ما بود و گرد ما

طواف کهکشان‌ها و مدار اختران روشن هر شب

و از ما و برای ما

طلوع طلعت روشن‌ترین کوکب

خوشا آن نازنین شب‌ها

و آن شبگردی و شب‌زنده‌داری‌های دور از خستگی تا صبح

و آن شاباش و گه‌گاهی نثار ابرهای عابر خاموش

و گلباران کوکب‌ها

و کوکب‌ها و کوکب‌ها...»

مهدی اخوان ثالث/ م.امید