هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی/ مولوی بلخی
مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)
هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
شرح نمیکنم که بس عاقل را اشارتی
فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاکخاطری
باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی
نای بنه دهان همی آرد صبح نالهای
چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی
در ده بیدریغ از آن شیره و شیر رایگان
شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی
در ده بادهای چو زر پاک ز خویشمان ببر
نیست بتر ز با خودی مذهب ما جنایتی
باده شاد جانفزا تحفه بیار از سما
تا غم و غصّه را کند اَشقرِ مِی سیاستی
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیلهها
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعلهای
مست تو را چه کم بوَد تجربه یا کفایتی
دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی
سر که بیافت آن طرب کی طلبد ریاستی
شَست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی
دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی
قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدّلی
پاکدلی و صفوتی توسعه و احاطتی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفتوگو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
ترک زیارتت شها! دان ز خری نه بیخری
ز آنک به جان است متصل حج تو بیمسافتی
هیچ مگو دلا هلا! طاقت رنج نیستم
طاق شو از فضول خود، حاجت نیست طاقتی
طاقت رنج هر کسی داری و میکشی بسی
طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی
سِرّ دل تو جز ولا تا نبود که بیگمان
بر سرّ بینیت کند سر دلت علامتی
حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی
از بد و نیک مجرمان کُنْد نشد وفای تو
ز آنک تو راست در کرم ثابتی و مهارتی
جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی
متّقیان به بادیه رفته عشا و غادیه
کعبه روان شده به تو تا که کند زیارتی
روح سجود میکند شُکر وجود میکند
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی
بر کرم و کرامت خندۀ آفتاب تو
ذرّه به ذرّه را بود نوع دگر شهادتی
جمله به جستوجوی تو مُعتکفان کوی تو
روی به کعبه کرم مُشتغل عبادتی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
گاه چو چنگ میکند پیش درت رکوع خوش
گاه چو نای میکند بهر دم تو قامتی
بس کن ای خرد، از این ناله و قصّه حزین
بوی بَرَد به خامشی هر دل با شهامتی
مولوی بلخی