مادر بزرگ/ گم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظربند سبز را/ حسین پناهی

مادربزرگ

گم کرده‌ام در هیاهوی شهر

آن نظربند سبز را

که در کودکی بسته بودی به بازوی من

در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق

خمره دلم

بر ایوان سنگ و سنگ شکست

دستم به دست دوست ماند

پایم به پای راه رفت

من چشم خورده ام

من چشم خورده ام

من تکه تکه از دست رفته ام

در روز روز زندگانیم

بی تو

نه بوی خک نجاتم داد

نه شمارش ستاره ها تسکینم

چرا صدایم کردی

چرا؟

سراسیمه و مشتاق

سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی

نشان به آن نشان

که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت

و عصر

عصر والیوم بود

و فلسفه بود

و ساندویچ دل و جگر ده دقیقه سکوت

به احترام دوستان و نیکانم

غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها

دوست خوب من

وقتی مادری بمیرد

قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد

ما باید مادرانمان را دوست بداریم

وقتی اخم می کنند

و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند

ما باید بدویم دستشان را بگیریم

تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند

ما باید پدرانمان را دوست بداریم

برایشان دمپایی مرغوب بخریم

و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند

بر ایشان یک استکان چای بریزیم

پدران، پدران، پدرانمان را

ما باید دوست بداریم

حسین پناهی

http://persianpoetry.blogfa.com/category/18/12

شب و روزت همه بیدار که آید شاید/ حسین پناهی

شب و روزت همه بیدار

که آید شاید،

کور شد دیده بر این

کوره ره شاید ها.

شاید ای دل

که مسیحا نفست

آمد و رفت،

باختی هستی خود

بر سر می آیدها...!

حسین پناهی

در انتهای هر سفر در آيينه دار و ندار خويش را مرور می‌کنم/ حسین پناهی

در انتهای هر سفر

در آيينه

دار و ندار خويش را مرور می‌کنم

اين خاک تيره اين زمین

پاپوش پای خسته‌ام

اين سقف کوتاه آسمان

سرپوش چشم بسته‌ام

اما خدای دل

در آخرين سفر

در آيينه به جز دو بيکرانه کران

به جز زمين و آسمان

چيزی نمانده است

گم گشته‌ام،کجا

نديده ای مرا ؟

حسین پناهی

http://persianpoetry.blogfa.com

سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه/ حسین پناهی

سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه

چون که انسانی و از تیره سرتاسانی

زهره گوید که شعور همه آفاقی تو

مور داند که تو بر حافظه‌اش حیرانی

در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را

چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی

راز در دیده نهان داری و باز از پی راز

کشتی دیده به طوفان خطر می‌رانی

مست از هندسه‌ی روشن خویشی،مستی

پشت در آینه در آینه سرگردانی

بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور

هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی

لب به اسرار فروبند و میندیش به راز

ور نه از قافله مور و ملخ درمانی

http://persianpoetry.blogfa.com

قشنگ ترین اسارت زندگی.../ حسین پناهی

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

ماندن

به پای کسی که دوستش داری

قشنگترین

اسارت زندگی است.