به باغ راه خزان و بهار نتوان بست/ حزین لاهیجی
به باغ راهِ خزان و بهار نتوان بست
به روی بخت، درِ روزگار نتوان بست
کنار کشت چه خوش میسرود دهقانی
که سیل حادثه را رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهن شیشه واکند ورنه
دهان شکوهی ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروَش این کنایت گفت
که برگ تا نفشانند، بار نتوان بست
دمیست نوبت ما بیبضاعتان ساقی!
که عقد دختر رز در بهار نتوان بست
نمیتوان به شب آتشِ نهفته داشت، حزین!
نهان به زلف، دل داغدار نتوان بست
حزین لاهیجی