http://persianpoetry.blogfa.com

نه آرامش نه آسایش نه قلب آرزومندی/ مرتضی عباسی زاده / رها

 

نه آرامش نه آسایش نه قلب آرزومندی

نه امیدی به فردایی نه حتی رنگ لبخندی

به جرم زندگی کردن به حبس خویش محکومیم

همه از درد پوسیدیم چه زندانی! عجب بندی!

کجای ماجرا هستی که ماتم را نمی‌بینی؟

من از هرکس که پرسیدم ندیدم هیچ خرسندی

تمام درد این عالم به جانم شعله افکنده

و در این آتشِ سوزان شدم مانند اسپندی

غزل‌های مرا گاهی به درک خویش می‌خوانند

یکی گوید که مجنونی یکی گوید هنرمندی

بخوان هرگونه می‌خوانی ولی مفهوم را دریاب

برای گفتن دردم زدم این‌گونه ترفندی

سخن از درد مظلومان به شعر و نثر می‌گویی

رها ! با این غزل گفتن به ریش ظلم می‌خندی

مرتضی عباسی زاده/ رها

نمی دانم چرا شب‌ها دلم  ناگاه می‌گیرد/ مرتضی عباسی زاده / رها

 

نمی دانم چرا شب‌ها دلم ناگاه می‌گیرد

گلویم را غمی جانسوز و بغض آه می‌گیرد

شبم تاریک و دردم لاعلاج و سینه‌ام پر خون

همیشه وقت تنهایی، دلم چون ماه می‌گیرد

خداوندا ! برایم راهی از بیراهه پیدا کن

که هرجا رهسپارم غم برویم راه می گیرد

نمی‌دانم چگونه این همه غم در دلم جا شد

اگر با چاه گویم درد، قلب چاه می‌گیرد

شکایت می‌کنم هر لحظه از غم بس که بی تابم

گمان دارم دل غم هم ز من گه گاه می‌گیرد

مکن در پیش درویشان حکایت از دل تنگم

که از این درد بی درمان، دل هر شاه می‌گیرد

رها را با دلی پر غم، رها کن تا رها باشی

مخوان اشعار تلخم را، دلت ناخواه می‌گیرد

مرتضی عباسی زاده/ رها

http://persianpoetry.blogfa.com/category/172/70