نه آرامش نه آسایش نه قلب آرزومندی/ مرتضی عباسی زاده / رها
نه آرامش نه آسایش نه قلب آرزومندی
نه امیدی به فردایی نه حتی رنگ لبخندی
به جرم زندگی کردن به حبس خویش محکومیم
همه از درد پوسیدیم چه زندانی! عجب بندی!
کجای ماجرا هستی که ماتم را نمیبینی؟
من از هرکس که پرسیدم ندیدم هیچ خرسندی
تمام درد این عالم به جانم شعله افکنده
و در این آتشِ سوزان شدم مانند اسپندی
غزلهای مرا گاهی به درک خویش میخوانند
یکی گوید که مجنونی یکی گوید هنرمندی
بخوان هرگونه میخوانی ولی مفهوم را دریاب
برای گفتن دردم زدم اینگونه ترفندی
سخن از درد مظلومان به شعر و نثر میگویی
رها ! با این غزل گفتن به ریش ظلم میخندی
مرتضی عباسی زاده/ رها