سفر بی ‎خبر مکن از آن پس که گفته‎ای .../ محمد قهرمان

شبِ قدرِ من شبی ست ، که با تو سحر کنم

در آغوشت آورم غم از دل به دَر کنم

ز سَر وامکن مرا ، به یک بوسه ای صنم !

دل و دین سِتانده ای ، مبادا ضرر کنم !

جوان بودم و ز عشقْ گریزان ، ولی چرا

ازین هدیه خدا ، به پیری حذر کنم؟

دو چشمم دو آینه ‎ست ، شده پُر ز نقشِ تو

تویی در برابرم ، به هر سو نظر کنم

سفر بی ‎خبر مکن ، از آن پس که گفته‎ای

چو پیش آیدم سفر ، تو را با خبر کنم

ز یادم نمی ‎رود ، که خواندی به گوش من

خیال تو با من است ، به هر جا سفر کنم

من و راهِ عشق تو ، من و فکر و ذکرِ تو

نه راهِ دگر روم ، نه فکرِ دگر کنم

مزن بر زمین دلم ! که آیینه خداست

شود گر نگین نگین ، چه خاکی به سر کنم؟

سیه‎بختْ سبزه‎ام ، که از ریشه خشک شد

چگونه به نوبهار ، سر از خاکْ برکنم؟

خوشا ! باز دیدنت خوشا ! دولتِ وصال؟

دریغ است عمرِ خود ، به هجران هَدَر کنم

چو جان می ‎پرستمت ، چو دل دوست دارمت

چه زین بیش گویمت ، سخن مختصر کنم

محمد قهرمان

http://persianpoetry.blogfa.com/category/99/53

موجم برد به هر سو با دست و پای بسته ... / محمد قهرمان

موجم بَرَد به هر سو با دست و پای بسته

بازیچه محیطم چون کشتی شکسته

در انتظار باران در خشکسال ماندم

لرزان چو خوشه سبز بر دانه های بسته

از فیض بی وجودی در دستگاه گردون

ایمن ز گوشمالم چون رشته گسسته

شکرانه وصالت گر ، می پذیری از ما

داریم نیمه جانی از چنگ هجر رسته

تا شوق وصل دارم آبی بر آتشم زن

دامن زدن چه حاصل بر شعله نشسته

نتوان به عمرها رفت ای کعبه حقیقت !

راهی که می گذاری در پیش پای خسته

خود را رسانده گیرد آهم به گوش تاثیر

بینند خواب پرواز مرغان پر شکسته

محمد قهرمان

http://persianpoetry.blogfa.com

در کفه دو دستم امشب دو جام بگذار/ محمد قهرمان

در کفه‌ی دو دستم امشب دو جام بگذار

ای ساقیِ سبک‌دست، سنگ تمام بگذار

سخت است نازکان را از یکدگر جدایی

مینای شیشه دل را نزدیک جام بگذار

بر سفره‌ای که آمد با خون دل فراهم

نان حلال داریم، آب حرام بگذار

همراه با بط مِی، چرخی بزن چو طاووس

چشم مرا ز حیرت، محو خرام بگذار

با خون دل از این بیش نتوان مدار کردن

ما را چو شیشه مِی مَست مُدام بگذار

جان از تو و دل از تو آخر چه‌سان بگویم

از من کدام بستان با من کدام بگذار

گر محتسب درآید وحشی‌صفت به در زن

ما خون گرفتگان را چون صید رام بگذار

ای مرغ جسته از بند، پرواز بر تو خوش باد

ما پر شکستگان را در کنج دام بگذار

ای پیر! در جوانی با عشق می‌زدی جوش

اکنون که بایدت رفت، سودای خام بگذار

یا پیرو جنون باش یا راه عقل سرکن

در هر رهی که تقدیر رفته است گام بگذار

عنقا‌صفت ز مردم در قاف گوشه‌ای گیر

در عین بی‌نشانی با خویش نام بگذار

فرزند عصر خود باش، فریاد زندگی شو

خون در رگِ سخن کن، جان در کلام بگذار

محمد قهرمان

http://persianpoetry.blogfa.com/category/99/53

داغ اميد به دل ماند و تَحمُل کرديم ... / محمد قهرمان

داغ اميد به دل ماند و تَحمُل کرديم

آرزو مُرد شنيديم و تجاهل کرديم

کاسه صبر عجب نيست که لبريز شود

زآنچه يک عمر شنيديم و تحمل کرديم

بلبل فصل خزانيم و ز گلريزی اشک

آشيان را به نظرها سبد گل کرديم

همچو فواره که از اوج سرازير شود

به ترقی چو رسيديم تنزل کرديم

ناصح از پندِ مکرر ننشيند ، خاموش !

گر چه هر بار شنيديم تغافل کرديم

دست پروردۀ ذوقيم و به فتوای بهار

گوش را وقف نوا خوانی بلبل کرديم

حاجت طعنه زدن نيست که ما خود خجليم

زين همه بار که بر دوش توکل کرديم

کم نشد حيرت و سرگشتگی ما افزود

هر چه در کار جهان بيش تامل کرديم

گذر عمر نه زان گونه که حافظ فرمود:

بود سيلی که تماشا ز سر پل کرديم

ای خزان ! دست نگه دار که در آخر عمر

نو بهار دگری آمد و ما گل کرديم

محمد قهرمان

http://persianpoetry.blogfa.com/category/99

تاک بی برگم ولی جوش بهاران با من است/ محمد قهرمان

تاک بی برگ

تاک بی‌برگم ولی جوشِ بهاران با من است

روی حرفِ مُطرب تردستِ باران با من است

آسمانِ خاطرم گر تیره گردد از ملال

ریزش اشکی چو رگبار بهاران با من است

در بهاران شیشه را بر طاق نِسیان می‌نهم

بی‌ شراب تلخ، شورِ باده‌خواران با من است...

محمد قهرمان

متن کامل شعر در ادامه...↓

ادامه نوشته...