سفر بی خبر مکن از آن پس که گفتهای .../ محمد قهرمان
شبِ قدرِ من شبی ست ، که با تو سحر کنم
در آغوشت آورم غم از دل به دَر کنم
ز سَر وامکن مرا ، به یک بوسه ای صنم !
دل و دین سِتانده ای ، مبادا ضرر کنم !
جوان بودم و ز عشقْ گریزان ، ولی چرا
ازین هدیه خدا ، به پیری حذر کنم؟
دو چشمم دو آینه ست ، شده پُر ز نقشِ تو
تویی در برابرم ، به هر سو نظر کنم
سفر بی خبر مکن ، از آن پس که گفتهای
چو پیش آیدم سفر ، تو را با خبر کنم
ز یادم نمی رود ، که خواندی به گوش من
خیال تو با من است ، به هر جا سفر کنم
من و راهِ عشق تو ، من و فکر و ذکرِ تو
نه راهِ دگر روم ، نه فکرِ دگر کنم
مزن بر زمین دلم ! که آیینه خداست
شود گر نگین نگین ، چه خاکی به سر کنم؟
سیهبختْ سبزهام ، که از ریشه خشک شد
چگونه به نوبهار ، سر از خاکْ برکنم؟
خوشا ! باز دیدنت خوشا ! دولتِ وصال؟
دریغ است عمرِ خود ، به هجران هَدَر کنم
چو جان می پرستمت ، چو دل دوست دارمت
چه زین بیش گویمت ، سخن مختصر کنم
محمد قهرمان
[«حقیقت.!.» هرگز نباید قربانی شود.!.]