http://persianpoetry.blogfa.com

گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشی/ فیض کاشانی

 

گفتم: رُخت ندیدم گفتا: ندیده باشی

گفتم: ز غم خمیدم گفتا: خمیده باشی

گفتم: ز گُلسِتانت گفتا: که بوی بردی

گفتم: گلی نچیدم گفتا: نچیده باشی

گفتم: ز خود بریدم آن باده تا چشیدم

گفتا: چه زآن چشیدی از خود بریده باشی...

فیض کاشانی

»» ادامه شعر...

دورم از خویش مکن هان پشیمان نشوی/ فیض کاشانی

 

دورم از خویش مکن هان ! پشیمان نشوی

نوش من نیش مکن هان ! پشیمان نشوی

دل ما ریش مکن جور از این بیش مکن

ای جفا کیشِ من هان ! پشیمان نشوی...

فیض کاشانی

»» ادامه شعر...

پژمرده شد دل ز آلودگی ها/ فیض کاشانی

 

پژمرده شد دل ز آلودگی ها

کاری نکردم ز افسردگی ها

دل بُرد از من گه این و گه آن

عمرم هبا شد از سادگی ها

هر چند شستم دامان تقوی

زایل نگردید آلودگی ها

از پا فتادم و از غم نرستم

نگرفت دستم افتادگی ها

زین آشنایان خیری ندیدم

خوش باد وقت بیگانگی ها

سامان نخواهم ایوان نخواهم

بیچارگی ها آوارگی ها

ای فیض بگسل از عقل و تدبیر

بر عشق تن جان آشفتگی ها

ای جمله تقصیر در بندگی ها

رو آب شو از شرمندگی ها

شد حق منادی قل یا عبادی

تو جان ندادی کو بندگی ها

در راه یوسف کفها بریدند

ای در رهش گم زان پردگی ها

آمد قیامت کو استقامت

زین بندگی ها شرمندگی ها

صوری دمیدند موتی شنیدند

مرگ است خوشتر زین زندگی ها

کو عشق و زورش کو شر و شورش

طرفی نبستم ز آسودگی ها

از خود بدر شو شوریده سر شو

صحرای پهنی است شوریدگی ها

ای آنکه داری در سر غمِ عشق

ارزانیت باد آشفتگی ها

یا رب کجا شد عیشِ جوانی

خوش عالمی بود آن کودکی ها

ای فیض برخیز خاکی به سر ریز

در ماتمِ آن آسودگیها

ملامحسن فیض کاشانی

این چه چشم است و چه ابرو و چه لب/ فیض کاشاتی

 

این چه چشم است و چه ابرو و چه لب

این چه قد است و چه رفتار عجب

این چه خط است و چه خال است و چه حسن

این چه تمکین چه جا و چه ادب...

ملامحسن فیض کاشانی

»» ادامه شعر...

به هوش باش که حرف نگفتنى نجهد/ فیض کاشانی

 

به هوش باش که حرف نگفتنى نجهد

نه هر سخن که به‌ خاطر رسد توان گفتن


یکى زبان و دو گوش است اهل معنى را

اشارتى به یکى گفتن و دو بشنفتن


سخن چو سود ندارد نگفتنش اولى است

که بهتر است ز بیدارى عبث خفتن


دچار چون شودت هرزه گو تغافل کن

علاج بیهده گو نیست غیر نشنفتن


به هرزه صرف مکن عمر بی بدل ای فیض !

ببین چه حاصل توست از صباح تا خفتن

فیض کاشانی