http://persianpoetry.blogfa.com

ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم/ خواجوی کرمانی

 

مرجع و مدخل شعر فارسی (Persian Poetry)

ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم

وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم

کنون کز پای می‌افتم ز مدهوشی و سرمستی

بجز ساغر کجا گیرد کسی از هم‌دمان دستم

اگر مستان مجلس را رعایت می‌کنی ساقی

از این پس بادهٔ صافی به صوفی ده که من مستم

منه پیمانه را از دست اگر با مِی سری داری

که من یک‌باره پیمان را گرفتم جام و بشکستم

مریز آب رخم چون من به مِی آب ورع بردم

ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم

اگر من دلق ازرق را به مِی شستم عجب نبود

که دست از دنیی و عقبی به خوناب قدح شستم

چه فرمایی که از هستی طمع برکن که برکندم

چرا گویی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم

اسیر خویشتن بودم که صید کس نمی‌گشتم

چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم

مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا

که صد چون من به دام آرد کسی کو می‌کشد شستم

خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید

کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم

چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو

اشارت کن که هم دردم به دست باد بفرستم

خواجوی کرمانی

مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب/ خواجوی کرمانی

 

مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب

صبوح است ای بت ساقی بده شراب

اگر مردم بشوئیدم به آب چشم جام

وگر دورم بخوانیدم به آواز رباب

فلک در خون جانم رفت و ما در خون دل

می لعل آب کارم برد و ما در کار آب...

خواجوی کرمانی

»» ادامه شعر...

ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب/ خواجوی کرمانی

 

ای دل نگفتمت که زِ زُلفش عنان بتاب

که‌آهنگ چین خطا بود از بهر مشک ناب

ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام

هرچند کام مست نباشد مگر شراب

ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن

کز غم چنان شوی که نبینی به خواب، خواب...

خواجوی کرمانی

»» ادامه شعر...

برو ای باد به آن‌ سوی که من دانم و تو/ خواجوی کرمانی

 

برو ای باد به آن‌ سوی که من دانم و تو

خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

به‌ سراپرده‌ی آن ماهت اگر راه بود

بَرفِکن پرده از آن روی که من دانم و تو

تا ببینی دل شوریده‌ی خلقی در بند

بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

در بهاران که عروسانِ چمن جلوه کنند

بشنو از برگ گُل آن بوی که من دانم و تو

در دم صبح به مرغانِ سحرخوان برسان

نکهت آن گُلِ خودروی که من دانم و تو

حال آن سروِ خرامان که ز من آزاد است

با منِ خسته چنان گوی که من دانم و تو

ساقیا! جامه‌ی جانِ منِ دُردی‌کش را

به نَمِ جام چنان شوی که من دانم و تو

چه توان کرد که بیرون ز جفا کاری نیست

خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو

آه...! اگر داد دل خسته‌ی خواجو ندهد

آن دلازارِ جفاجوی که من دانم و تو

خواجوی کرمانی

گرمی خسرو و شیرین به شکر کم نشود/ خواجوی کرمانی

 

گرمی خسرو و شیرین به شکر کم نشود

شعف لیلی‌ و مجنون به نظر کم نشود

مهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدت

ذره دلشده را آتش خور کم نشود...

خواجوی کرمانی

»» ادامه شعر...